۱۳۹۵ شهریور ۱۰, چهارشنبه

جزئیات انفجار دفتر نخست وزیری در شهریور سال ۱۳۶۰

Javdanehha       جاودانه ها

گفتگوي تفصيلي فارس با سرهنگ كتيبه از بازماندگان انفجار 8 شهريور
منبع اصلي: خبرگزاري فارس(رژيم) ۸/۶/۹۵



گروه امنيتي دفاعي خبرگزاري فارس- مهدي بختياري و هاجر تذري: متولد 1319 است و ساعت دو 45دقيقه 8شهريور 1360 در ساختمان نخست وزيري خيابان پاستور فقط چند صندلي با شهيدان رجايي و باهنر فاصله داشت.
محمد مهدي كتيبه در آن دوران رئيس اداره دوم ارتش بود و يكي از بازماندگان انفجار دفتر نخست‌وزيري؛ هر چند گذر زمان ظاهرش را پير و ضعيف كرده است اما كلام و گفتارش همچنان استوار است.
همزمان با سي و پنجمين سالروز حادثه انفجار دفتر نخست وزيري و شهادت شهيدان رجايي و باهنر, در گفتگو با وي به بررسي وقايع آن روز و حواشي قبل و پس از آن نشستيم.
سرهنگ كتيبه ورودي سال 1339 به ارتش است كه 3سال بعد از ورود, از دانشگاه افسري فارغ التحصيل شده و پيش از مسئوليت اداره دوم ارتش در سال 59, در مركز توپخانه اصفهان, ركن دو ارتش در شيراز, تيپ 55 هوابرد, لشكر سنندج و دانشگاه افسري نيز خدمت كرده است.
او در هنگام واقعه 8شهريور به عنوان رئيس اداره دوم ارتش, يكي از اعضاي جلسه شوراي عالي امنيت ملي بود كه پس از انفجار, علي‌رغم جراحات زياد, از اين حادثه جان سالم به در برد.
او هم اكنون به عنوان قائم مقام موسسه خيريه حضرت زهرا (س) در تهران مشغول به كار است و اين گفتگو نيز در دفتر اين خيريه انجام شد.

* شما در سال‌هاي قبل از انقلاب عضو يك گروه پنهان در ارتش بوديد كه فعاليت‌هاي مذهبي و انقلابي مي كرد. اين گروه چطور تشكيل شد و چه افرادي عضو آن بودند؟
اعضاي اين گروه, افسران انقلابي بودند كه تعدادي از آنها هر هفته دور هم جمع مي‌شدند و مسائل و موضوعات روز را رصد مي‌كردند كه اغلب هم از منظر جنبه‌هاي اطلاعاتي داخل نظام شاهنشاهي بود و فعاليتي هم كه اين گروه انجام مي‌داد با هدف سرنگوني نظام بود
ما از طريق اشخاصي مثل شهيد دكتر حسن آيت يا شهيد نامجو با برخي از انقلابيون, روحانيون و حضرت امام (ره) ارتباط داشتيم و البته افراد ديگري مثل تيمسار رحيمي هم بودند كه بعدا به وزارت دفاع رفتند.
ايشان در همان سال‌هاي قبل از انقلاب چون اعلاميه حضرت امام (ره) را در منزل داشتند, 2سال به زندان افتادند.
در سال‌هاي 53-52 همين تيمسار رحيمي و آقاي جاسبي از تهران به اصفهان آمدند و بنده را دعوت به عضويت در گروه كردند.
افراد ديگري نظير شهيدان كلاهدوز, اقارب‌پرست و صياد شيرازي هم در اين حلقه حضور داشتند, اما همه افراد باهم در ارتباط نبودند تا كار حفاظتي بهتر رعايت شود.
** تبعيد به سنندج
* اين عضويت در گروه مخفي برايتان دردسرساز نشد؟
چرا. سال 54 به دليل همين فعاليت ها, مركز توپخانه اصفهان به دنبال رد كردن ما بود و براي همين از سال 54 من را به گروه توپخانه كازرون فرستادند و تا سال 56 آنجا به عنوان فرمانده گردان خدمت كردم.
سال 56 براي طي دوره دافوس به تهران اعزام شدم كه تا سال 57 طول كشيد, اما به خاطر همان فعاليت‌ها, بنده را به به سنندج فرستادند كه به نوعي مي‌توان گفت تبعيد كردند.
من هرجا كه مي‌رفتم سعي داشتم افسر‌هاي انقلابي را دور خودم جمع كرده و جلساتي را تشكيل بدهم, اما متأسفانه در سنندج اين زمينه نبود و از طريق يك افسر وظيفه كه به من معرفي شده بود, خواستم تا افراد را به من معرفي كند.

در بحبوحه انقلاب, لشكر سنندج روي هوا بود و هيچ سازماندهي نداشت. فرمانده لشكر و افسران سرتيپ به‌بالا -جز يك نفر- همه فرار كرده بودند.
من با اينكه محل خدمتم در پادگان بود, اما آن روز به ستاد لشكر رفتم, چون احساس مي‌كردم ممكن است امروز مردم به پادگان حمله كنند. رفتم و ديدم مردم به سمت پادگان حركت كردند, تلفني به آقاي صفدري كه نماينده امام (ره) در سنندج بود, تلفن زدم و ايشان هم بلافاصله با تعدادي از افرادش كه مسلح بودند, به پادگان آمد و مردم را بيرون كرد.
ما ايشان را جاي فرمانده لشكر نشانديم و از او پرسيديم كه حالا چه‌كار كنيم؟ ايشان به من گفت يك نفر را براي فرماندهي لشكر معرفي كنيد, اما من چون مدت زمان زيادي آنجا نبودم, گفتم كسي را با اين شرايط نمي‌شناسم. آقاي صفدري گفت پس خودتان به‌عنوان فرمانده, مسئوليت كار را برعهده بگيريد.
تعجب كردم, چون درجه من هم سرگرد بود اما ايشان با تهران تماس گرفت و موافقت مهندس بازرگان و تيمسار قرني را كه آن موقع رئيس ستاد ارتش بود, جلب كرد و همان روز راديو و تلويزيون هم اين خبر را اعلام كرد.
من افسرهاي ارشد را جمع كردم و گفتم شما يك عمر شعار وطن‌پرستي داديد, امروز وطن شما در خطر است و كردستان كه گلوي ايران است, مأمن و جولانگاه دشمنان اين كشور است, از مجاهدين خلق و چريك‌هاي فدايي و همه گروه‌هاي مخالف در آن هستند, من هم درجه‌ام را برمي‌دارم و يك سرباز هستم كه به او مأموريت دادند تا اين لشكر را حفظ كنم. فردا هم يك فرمانده از تهران معرفي مي‌شود و من مجدداً برمي‌گردم زيردست شما.
بعد از اين جلسه, در پادگان آماده‌باش اعلام كردم و معناي آماده‌باش هم اين بود كه هيچ‌كس حق مرخصي و خروج از پادگان را ندارد و گفتم اگر بتوانيم امشب تا صبح پادگان را حفظ كنيم, ديگر هيچ خطري نخواهد بود.
ساعت 9 شب, به رئيس دژباني تلفن كردم, اما گفتند كه به منزل رفته, تعجب كردم, چون دژبان مأمور انضباط پادگان است. بلافاصله با او تماس گرفتم و سؤال كردم چرا پادگان را ترك كرده است. ايشان هم گفت شما كه فرمانده لشكر نيستيد, آقاي مفتي‌زاده (روحاني اهل سنت سنندج) شخص ديگري را به‌عنوان فرمانده لشكر معرفي كرده و اعلاميه آن نيز در شهر پخش شده است.
تعجب كردم. در همان ابتداي كار به مشكل خورديم, بلافاصله 2نفر از افسران پادگان كه كُرد و اهل سنندج بودند را خدمت آقاي مفتي‌زاده فرستادم و خواستم بروند و من را به ايشان معرفي كنند.
حدس مي‌زدم چون من شيعه هستم ايشان فكر كرده‌اند تابع آقاي صفدري كه نماينده امام (ره) در سنندج بود, ‌ هستم و به ايشان توجهي ندارم.
آنها هم رفتند و مأموريت خود را با موفقيت انجام دادند. اندكي بعد آقاي مفتي‌زاده با من تماس گرفت و من از ايشان خواستم كه خدمت‌شان برسم. شبانه به منزل‌شان رفتم و صحبت كرديم, بعد آقاي مفتي‌زاده گفت انتشار اعلاميه‌ها سرِخود بوده و گفتم همه آن را جمع كنند.
من از ايشان خواستم فردا صبح به پادگان بيايند و من را معرفي كنند. ايشان هم آمدند و ماجرا تمام شد,
نهايتاً ما توانستيم در بحبوحه انقلاب, لشكر را حفظ كنيم بدون اينكه يك تفنگ و حتي يك گلوله از آن خارج شود, علي‌رغم اينكه در تهران پادگان‌هاي زيادي سقوط كردند.
* بعد از آن در همان لشكر مانديد يا جابجا شديد؟
تا 20اسفند 57 در سنندج ماندم, بعد چون خودم هم اصرار داشتم فرمانده جديدي منصوب شود, يك سرهنگي را از تهران براي فرماندهي لشكر انتخاب كردند كه هم كُرد بود, هم سني بود و هم اهل سنندج.
البته ايشان تحت فضاسازي‌ها نسبت به من بدبين بود و هرچه خواستم به او كمك كنم, قبول نكرد, لذا با تهران تماس گرفتم و آنها هم من را احضار كردند تا مجدداً به گروه توپخانه در كازرون بروم, ولي وقتي به تهران رسيدم, گفتند شخص ديگري به كازرون اعزام شده و من به كميته‌اي كه از طرف امام (ره) در ارتش تشكيل شده بود, رفتم.
** ما بازوي اجرايي سپهبد قرني بوديم
سپهبد قرني كه رئيس ستاد ارتش شده بود, مدت زيادي از ارتش دور بود و اطلاعات دقيقي خصوصاً از وضع اخير نداشت. بنابر اين ما در واقع بازوي اجرايي ايشان شديم و او هم به ما اعتماد كامل داشت.
* چه كساني در اين كميته بودند؟
در اين كميته افراد زيادي مثل سرهنگ فروزان, آقاي سليمي, نامجو, كلاهدوز, اقارب‌پرست, من و چند نفر ديگر بوديم.
** دانشگاه افسري را به «فيضيه ارتش» تبديل كرديم
من تا تير 58 در اين كميته بودم اما در آن سال وضعيت دانشگاه افسري به‌هم‌ريخته بود و شخصي به نام سرهنگ محمودي كه توده‌اي بود, فرماندهي آن را برعهده داشت و آنجا را به‌هم‌ريخته بود.
آقاي خامنه‌اي كه نماينده امام (ره) در ارتش بودند از شهيد نامجو خواستند تا به دانشگاه برود و آنجا را جمع كند, چون نامجو قبل از انقلاب تمام دوران خدمتش را در دانشگاه افسري گذرانده بود. او هم از من خواست تا باهم به دانشگاه برويم ولي من گفتم كه از كار در «صف» خسته شده‌ام و مي‌خواهم در «ستاد» بمانم, ايشان هم نزد آقاي خامنه‌اي رفتند و شكايت من را به ايشان كردند و گفتند اگر فلاني همراه من نيايد, من هم نمي‌روم. براي همين آقاي خامنه‌اي -علي‌رغم درخواست من- گفتند كه تو حتماً‌ بايد به آنجا بروي. به‌اين‌ترتيب من به‌عنوان فرمانده تيپ دانشجويان مشغول به كار شدم.
اين هم براي خاطر آن بود كه آقاي نامجو بيش‌تر به‌عنوان استاد در دانشكده فعاليت مي‌كرد و از امورات صف كم‌تر مطلع بود و از اين طريق مي‌خواست اين نقيصه را با حضور من جبران كند.
تا يك سال آنجا ماندم و دانشگاه افسري را به «فيضيه ارتش» تبديل كردم و در واقع آن مقطع, دوران طلايي بود كه همه فرماندهاني كه الآن در رأس ارتش هستند, در آن دوره آموزش ديدند.
** اداره دوم ارتش مادر ساواك بود
* چطور شد كه به عنوان رئيس اداره دوم ارتش كه يكي از مراكز حساس بود, منصوب شديد؟
تير سال 59 من را براي رياست اداره دوم ارتش كه يك تشكيلات بسيار وسيعي بود, انتخاب كردند. اداره دوم ارتش قبل از انقلاب در واقع مادر ساواك حساب مي‌شد و بسياري از فرماندهان ساواك از اداره دوم ارتش انتخاب مي‌شدند. در اداره دوم مشاغل زيادي وجود داشت, از جمع‌آوري اطلاعات و فعاليت‌هاي ضدجاسوسي تا آموزش و تشريفات و من هم چون قبلاً دوره اطلاعات ديده بودم و قحط‌الرجال بود (با خنده) , براي اين كار انتخاب شدم, اما به خواست خدا توانستيم اين سازمان را علي‌رغم اينكه خيلي‌ها در صدد تضعيف يا نابودي آن بودند, حفظ كنيم كه بعداً در جنگ اين اداره خدمات بسياري كرد.
* دليل مخالفت با اداره دوم ارتش همان سابقه همكاري با ساواك بود؟
بله يكي از دلايل همين بود كه افراد را به آن بدبين مي‌كرد اما توانستيم با آوردن افسراني مانند شهيد اقارب‌پرست, اداره دوم را پاكسازي كرده و آن را حفظ كنيم.
** تنها ارتش كار اطلاعاتي مي‌كرد
* به نظر مي‌رسد در آن مقطع ما سازمان اطلاعاتي منسجمي در كشور نداشتيم. جز اداره دوم ارتش نهاد اطلاعاتي ديگري هم بود؟
در آن مقطع كه هنوز وزارت اطلاعات هم تشكيل نشده بود, اداره دوم ارتش تنها واحدي بود كه فعاليت اطلاعاتي داشت. ما نقاط ضعف وزارتخانه‌ها را مي‌ديديم و به آنها گوشزد مي‌كرديم, مثلاً در آموزش‌ و پرورش يك نشريه‌اي به نام «پيك دانش‌آموز» در تيراژ بالايي چاپ مي‌شد كه دست توده‌اي‌ها بود. علاوه بر آن, تعدادي نفوذي هم در اين وزارتخانه بودند. ما موضوع را به آقاي باهنر كه وزير آموزش‌ و پرورش بود گفتيم و ايشان هم جلوي كار را گرفتند. يكي دو نفر را هم مأمور كردم تا در اين وزارتخانه به آقاي باهنر كمك كنند.
بعدها به دليل همين عملكرد, آقاي باهنر كه به نخست‌وزيري منصوب شد از ما خواست كه با ايشان همكاري كنيم.
در زمان بني‌صدر هم من يك اطلاعاتي راجع به تحركات آمريكا و فعاليت‌هايش در ايران جمع كردم و بردم پيش رئيس‌جمهور. آقاي بني‌صدر خيلي تحت‌تأثير قرار گرفت و از من خواست تا اينها را با امام (ره) هم مطرح كنم.
من با آقاي فلاحي كه رئيس ستاد ارتش بود خدمت امام (ره) رفتيم و موضوع را تشريح كرديم. آقاي فلاحي از روي سادگي كه داشت, به امام (ره) گفت نترسيد, امام هم گفت نمي‌ترسم, بعد به ما گفتند موضوع را با آقاي بهشتي و خامنه‌اي هم مطرح كنيد.
** اداره دوم ارتش در تشكيل وزارت اطلاعات كمك زيادي كرد
* پس اداره دوم ارتش علاوه بر وظيفه ذاتي خودش, در امورات عيرنظامي هم فعاليت داشت.
با اينكه اداره دوم ارتش وظيفه‌اي در امور غيرنظامي نداشت, اما ما وقتي مثلا قانون وزارت اطلاعات قرار بود در مجلس نوشته شود, كمك كرديم.
در وزارتخانه‌هاي ديگر مثل وزارت كار هم كه آقاي احمد توكلي مسئوليت آن را برعهده داشت, مشكلات و فعاليت‌هاي زيادي توسط ضدانقلاب وجود داشت, اما ما چون در اين گروه‌ها هم افراد نفوذي داشتيم و مي‌دانستيم چه برنامه‌اي دارند به اينها كمك مي‌كرديم.
* مهمترين سوژه‌هايي كه اداره دوم بررسي مي كرد و يا در حوزه آنها فعاليت داشت چه بود؟
وظيفه اصلي اداره دوم ارتش كسب اطلاعات از دشمن و جلوگيري از نفوذ اطلاعاتي دشمن بود و ما بايد از تمام تهديداتي كه كشور را مورد هدف قرار داده بود اعم از امريكا و شوروي و كشورهاي همسايه كسب اطلاع مي كرديم و در اختيار مسئولين مي‌گذاشتيم.
اما در حوزه‌هاي غير نظامي هم مثلاً در آن زمان يك فعاليت منسجمي روي حزب توده داشتيم و اين حزب را ريشه‌يابي كرديم و ارتباطاتي كه با خارج -خصوصا شوروي- مستند جمع آوري كرديم و در اختيار مسئولين قرار مي داديم.
* در ارتباط با منافقين هم فعاليتي داشتيد؟
كتابچه‌اي در خصوص فعاليت‌ها, گذشته و آينده سازمان مجاهدين خلق تهيه كرده بوديم و در اختيار مسئولين گذاشتيم.
در آن كتاب همه برنامه‌ها, ارتباطات احزاب و گروه‌هاي سياسي ضد انقلاب و حتي رهبران و مسئولان آنها هم معرفي و بررسي شده بودند و بعد از چند دهه معلوم شد كه اطلاعات آن كتاب چقدر دقيق بوده است.
** ارتش مورد بي مهري قرار گرفت
* يكي از چالش‌هاي ارتش در آن مقطع افرادي بودند كه از طرف دولت موقت براي نگهداري از اسناد محرمانه ارتش منصوب شدند. كار اينها چه بود و با هدفي آمدند؟
متأسفانه متأسفانه متأسفانه اگرچه امام (ره) به‌عنوان رهبر انقلاب تنها كسي بود كه ارتش را در آغوش گرفت و اجازه از بين رفتن آن را نداد, اما ارتش از طرف برخي آقايان مورد بي‌مهري قرار گرفت.
در قضيه تركمن‌صحرا, اين لشكر مشهد بود كه ماجرا را ختم كرد. در خوزستان, لشكر 92 زرهي بود كه غائله را خواباند و در كردستان و تبريز هم ارتش وارد عمل شد و به مقابله با ضدانقلاب پرداخت.
در سال 59 هم كه همه دنيا فكر مي‌كردند صدام دو روزه مي‌تواند به تهران بيايد و هنوز سپاه پاسداران هم پا نگرفته بود, اين ارتش بود كه عراق را يك ماه در خرمشهر زمين‌گير كرد.
** انتصاب كشميري براي نظارت بر اسناد به كلي سري نيروي هوايي
در زمان دولت موقت, رئيس دفتر آقاي بازرگان طي نامه‌اي 4نفر را به ارتش معرفي كرد تا همه اسناد سرّي و به‌كلي سرّي ارتش در اختيار اينها قرار بگيرد؛ آقاي رضوي به ستاد ارتش, داداشي به نيروي زميني, يكي ديگر از آقايان كه اسم‌شان يادم نيست به نيروي دريايي و آقاي كشميري نيز به نيروي هوايي معرفي شدند.
اينها نظامي نبودند, اما براي خودشان يك تشكيلات بسيار وسيعي درست كردند, مثلاً آقاي رضوي 4-3 طبقه از ساختمان 12 طبقه اداره دوم را در اختيار گرفت و تشكيلاتي براي خودش راه‌اندازي كرد.
اينها خودشان را افرادي انقلابي نشان مي‌دادند و افسران ارتش را هم ترسانده بودند كه اگر كم‌كاري كنيد, برخورد خواهد شد, البته ارتش هم چون اين افراد توسط دولت معرفي شده بودند, خيلي راجع به آنها تحقيق نكردند.
* هدف دولت موقت چه بود؟ اعتماد نداشتند يا به دنبال ضربه به ارتش بودند؟
من معتقد نيستم كه دولت موقت قصد خيانت يا ضربه زدن به ارتش را داشت, شايد اينها تصميم بدي هم نداشتند, اما نتيجه كارشان خوب نبود. شايد هم دليلش اين بود كه به ارتش اعتماد نداشتند.
** رجايي مي‌گفت من پشت سر كشميري نماز مي‌خوانم
* شما از نزديك با مسعود كشميري كار كرديد. شخصيت ايشان چطور بود؟ هم به لحاظ مذهبي و هم كاري.
آقاي كشميري كه در حفاظت اطلاعات نيروي هوايي مستقر شده بود, گهگُداري به دفتر من مي‌آمد و باهم ارتباط داشتيم تا اينكه بعد از مدتي به شوراي عالي امنيت ملي منتقل و به دبيري اين شورا منصوب شد.
ايشان ظاهري بسيار موجه, صورتي روحاني و زيبا و ريش قشنگي داشت و مظاهر ديني را به‌دقت رعايت مي‌كرد. مثلاً هميشه نمازش را اول وقت و به جماعتي مي‌خواند, به‌طوري‌كه حتي شنيده بودم كه آقاي رجايي گفته بود من حاضرم پشت سر او نماز بخوانم.
در كل هيچ نقطه‌ضعف مذهبي در ظاهر نداشت, هرچند بعدها در روزنامه‌ها عكسي از ايشان در خارج از كشور چاپ شد كه در كنار يك خانم بي‌حجاب كه ميني‌ژوپ پوشيده, ايستاده بود, اما بعد از انقلاب كه به كشور آمد, به‌كلي چهره‌اش را عوض كرد.
** همه با تشكيل يك نهاد منسجم اطلاعاتي مخالف بودند
* پس بكارگيري كشميري حاصل اشتباه اطلاعاتي بود.
اين اشتباه آقاياني بود كه در نخست‌وزيري ايشان را انتخاب كردند. يعني آقايان خسرو تهراني, حسن كامران و بهزاد نبوي.
البته در آن مقطع, سياسيون با تشكيل وزارت اطلاعات يا يك سازمان يكپارچه اطلاعاتي در كشور مخالف بودند؛ چراكه مي‌ترسيدند مانند سيستم ساواك اين نهاد نيز منحرف شود و همان مفاسد پيش بيايد, لذا سه نهاد اطلاعاتي در كشور تشكيل شد كه يكي از آنها اطلاعات نخست‌وزيري بود كه آقاي خسرو تهراني مسئوليت آن را برعهده داشت, همچنين اطلاعات شهرباني براي امنيت داخلي و اطلاعات خارجي هم در وزارت خارجه تشكيل شد و اداره دوم ارتش هم كه مخصوص خود ارتش بود.
افراد معتقد بودند كه اينها نبايد با هم يكي شوند و بسياري از مشكلات كه براي كشور رخ داد و عوامل نفوذي توانستند در نهادها رخنه كنند, به دليل همين نداشتن سازمان اطلاعاتي قوي بود.
** با كشميري با هم وارد جلسه شديم
* از جلسه شوراي عالي امنيت ملي در 8شهريور بگوييد. چه كساني در جلسه بودند و چه اتفاقي افتاد؟
من از ابتدا يكي از اعضاي اصلي شوراي عالي امنيت ملي بودم كه در زمان بني‌صدر تشكيل شد و جلسات هم هر هفته يكشنبه‌ها ساعت 3 بعدازظهر به رياست نخست‌وزير انجام مي‌شد.
آن روز جلسه ساعت 3 عصر برگزار شد. من با آقاي كشميري باهم وارد جلسه شديم, ابتدا خواستم بروم و در يكي از صندلي‌هاي بالايي بنشينم, اما نرفتم, آمدم پايين‌تر و جايي نشستم كه درست پشت سرم درب ورودي بود. آقاي وحيد دستجري رفت و جايي كه مني مي خواستم بنشينم, نشست.
در سالن جلسه ميز بزرگي قرار داشت كه در رأس آن آقاي رجايي و در سمت چپ ايشان آقاي باهنر نشسته بودند. بعد هم آقاي وحيد دستجردي, سرهنگ اخياني از ژاندارمري, سرورالديني معاون وزير كشور و بعد هم من, خسرو تهراني و كلاهدوز به‌عنوان نماينده سپاه در سمت چپ ميز نشسته بودند. سمت راست شهيد رجايي هم كشميري نشسته بود. تيمسار شرف‌خواه معاون فرمانده نيروي زميني, ‌ سرهنگ وصالي, سرهنگ وحيدي و برخي افراد كه اسم‌شان يادم نيست هم حضور داشتند.
روال كار اين بود كه ابتدا رئيس شهرباني وقايع هفته را تشريح مي‌كرد, بعد فرمانده ژاندارمري گزارشي مي‌داد و بعد هم اگر مسئول كميته و سپاه و ارتش هم مطلبي بود, دنبال مي‌كردند.
آن روز آقاي وحيد دستجردي (رئيس شهرباني) شروع كرد و تمام وقايع هفته را گفت. در آخر هم گفت كه سرگرد همتي در كرمانشاه به دست محافظش كه پاسدار بود, شهيد شده است.
آقاي رجايي از كلاهدوز پرسيد كه اين موضوع اتفاقي بوده يا عمدي؟ و كلاهدوز گفت كه عمدي در كار نبوده و اين اتفاق سهواً رخ داده است. بعد من شروع كردم و كمي در خصوص آقاي همتي صحبت كردم.
** داشتم صحبت مي‌كردم كه اتاق جلسه منفجر شد
چند كلمه‌اي نگفته بودم كه يك‌هو يك انفجار تمام سالن را به هم‌ ريخت. يك لحظه به خودم آمدم, ديدم موهاي سرم آتش گرفته است. بي‌اختيار با دست‌به‌سرم كوبيدم تا آتش را خاموش كنم, غبار غليظ قهوه‌اي رنگي در سالن پر شده بود, آن ميز بزرگ شكسته شده بود و من فكر كردم آخرين لحظات زندگي‌ام است.
همه قسمت‌هاي بدنم كه بدون پوشش بود, سوخته بود. شروع كردم به ذكر گفتن و توسل كردن, بعد از چند دقيقه دست‌وپايم را تكان دادم كه ديدم سالم است.
من اولين نفري بودم كه توانستم خودم را به راهرو برسانم. پشت سرم هم سرهنگ وحيدي خارج شد. دو نفري خودمان را به ماشين من كه يك بنز ضدگلوله بود رسانديم و از راننده كه وحشت كرده بود خواستم سريعاً ما را به بيمارستاني كه روبروي نخست‌وزيري بود منتقل كند.
آنجا ترسيدم كه شايد منافقين متوجه حضور ما در اينجا بشوند و مجدداً سراغ ما بيايند. از پرستارها خواستم زخم‌هاي ما را پانسمان كنند, اما امكانات زيادي نبود. به راننده‌ام گفتم برود و هر وسيله‌اي كه آنها مي‌خواهند تهيه كند. بعد با برادر شهيد نامجو تماس گرفتم و ما را به بيمارستان ارتش منتقل كردند.
در بيمارستان كه بوديم چند نفر ديگر از آقايان حاضر در جلسه مثل خسرو تهراني و شهيد كلاهدوز كه البته جراحات كم‌تري ديده بودند را هم به آنجا آوردند, ولي وقتي سراغ آقاي رجايي و باهنر را گرفتيم, گفتند ايشان را به‌جاي ديگري منتقل كرده‌اند, اما چند ساعت بعد فهميديم كه شهيد شده‌اند.
* آقاي وحيد دستجردي چطور شهيد شد؟
در اين حادثه آقايان رجايي و باهنر در دم شهيد شدند, اما آقاي وحيد دستجردي كه دچار مصدوميت شديد شده بود, از بالاي بالكن پرت شدند و چند روزي هم در بيمارستان بودند كه نهايتاً بر اثر شدت جراحات به شهادت رسيدند.
** بمب در داخل ضبط صوت جلوي رجايي و باهنر بود
* كشميري چطور بمب را به جلسه آورده بود؟
او يك ضبط صوت بزرگي داشت كه هميشه با خود به جلسه مي‌آورد و جلوي آقايان رجايي و باهنر مي‌گذاشت تا صداي جلسات را ضبط كند.
آن روز هم احتمالاً اين ضبط را خالي كرده و چند پوند TNT در آن قرار داده بود و چون تايمر داشت بعد از آنكه زمان آن را تنظيم كرده بود, از جلسه خارج شده بود.
* شما متوجه خروج او از جلسه نشديد؟
نه. البته اين چيز عجيبي نبود چون جلسات طول مي‌كشيد و افراد خسته مي‌شدند, گاهي براي ريختن چاي يا مثلاً رفتن به دستشويي از پاي ميز بلند مي‌شدند و اين ترددها چيز عجيبي نبود.
* چطور شد كشميري را جزو شهداي انفجار اعلام كردند؟
در دفتر نخست‌وزيري گروهي بودند كه اينها اصرار داشتند بگويند كه آقاي كشميري هم در آن انفجار شهيد شده است, حتي من كه در بيمارستان بودم, به من گفتند كه آقاي كشميري در اين حادثه شهيد شده و فقط يك مشت خاكستر از او باقي مانده است. بعداً كه گروهي براي عرض تسليت به منزل ايشان رفتند, همسايه‌ها گفتند اعضاي اين خانه مدتي قبل از اينجا رفته و به خارج از كشور رفته بودند.
** معرفان كشميري در نخست وزيري بايد جوابگو باشند
* شما خودتان بعدا در اين باره تحقيقي نكرديد؟
آقاي روزي‌طلب يك كتاب عميقي در اين خصوص نوشته و من هم با ايشان صحبت كردم و معتقدم كساني كه اشتباه كردند, بايد پاسخگو باشند.
* يعني همان سه نفري كه نام برديد؟
ما نظامي‌ها وقتي يك سرباز خطايي مي‌كند, از فرمانده گروهان تا فرمانده گردان و فرمانده تيپ بازخواست مي‌شويم, حالا اينجا در چنين تشكيلاتي با اين اهميت چنين اتفاقي رخ مي‌دهد, مسئولين امر بايد جوابگو باشند, چون اجازه دادند نفوذي‌‌ها وارد تشكيلات شوند و مقصرند.
البته من آنها را خائن نمي‌دانم. با آقاي خسرو تهراني تا آنجايي كه آشنايي داشتم, معتقدم كه خائن نيست و هرچند آقاي حسن كامران هم آن حرف‌ها و بدگويي‌ها را پشت سر من كرد, ولي ايشان را آدم بدي نمي‌دانم.
* اختلاف كامران با شما بر سر چه چيزي بود؟
ايشان بعد از اين حوادث مدتي به زندان افتاد و فكر مي‌كند من باعث اين امر شدم. ما باهم رفيق بوديم و باهم رفت‌ و آمد داشتيم, تعجب مي‌كنم كه چرا اين حرف‌ها را مي‌زند.
متن، كامل و قابل استناد و نقل قول است