۱۳۹۴ دی ۱۵, سهشنبه
پیامبرِ صلیب بر دوش
Javdanehha جاودانه ها 05.01.2015
پیامبرِ صلیب بر دوش
ازمجاهد خلق علیرضا خالوکاکایی از رزمگاه لیبرتی
«من پشت در ایستادهام. در را میکوبم. اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند وارد میشوم و با او شام خواهم خورد و او نیز با من»
اشک ْقطرهیی درشت، از چشمان هراسان زن گرفتار و بی فریادرس، در آستانهُ فروچکیدن بود. قامت مچالهُ او، در ازدحام اوباش، چون پوپکی بالْ شکسته یی مینمود در محاصرهُ کرکسها. فریسیان با ریشهای بافته و انبوه خود -که به چهرههای چرمی و زمختشان خشونتی حیوانی میبخشید- او را دوره کرده بودند. کسی به کسی نگاه نمیکرد. گورکن آخرین کپهُ خاک را با غیظ به بالا پرتاب کرد و بیرون پرید. گرداگرد گودال آماده -که به دهان مردهیی ماننده بود- کوهوارهیی از قلوهسنگهای ریزودرشت، دندان بر دندان میسایید. از هوا زهر و خون میچکید. فریادی چون غلتیدن بشکهُ تندر بر بام ابرها، فضای سرد و خشک را شکافت
.
·
بیاوریدش
!
زن که تا این هنگام ساکت ایستاده بود، لبان داغمهبستهاش را گشود و فریادی جگرخراش از نهاد خسته برآورد. آنان که به تماشا ایستاده بودند، گامی به تردید به جلو نهادند. کودکی در آغوش مادری در بین جمعیت، بیتاب و بهانهگیر، ونگ میزد. پرندهیی بهت آلود از روی شانهُ تماشاگرانِ ساکت کشید و در درنگ سربی آسمان فرورفت
.
·
نه!... دست نگهدارید
!
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی