۱۳۹۶ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

به‌ ياد حماسه سازان 12 و 19 ارديبهشت 61

Javdanehha       جاودانه ها


مجاهد خلق صابر سيداحمدي از رزمگاه لیبرتی


اگرچه در آن روزهاي آتش و خون، كودكي چند ماهه بيش نبودم و چيزي در خاطرم نمانده است ولي وقايع و آنچه كه برخانواده‌هاي مجاهدين و بويژه بر خانوادة من گذشت، از يك سو بيانگر شقاوت و پليدي رژيمي است كه براي ماندن در قدرت به‌هر جنايت و رذالتي دست مي‌زند و از سوي ديگر نمايش گوشه‌هايي از جانبازي و فداكاري نسلي است كه اراده كرده است پرچم مقاومت و ايستادگي براي آزادي ميهن و مردمش را به‌هر قيمت برافراشته نگاه داشته وآرماني را كه شهدا برايش جان باختند با فداي بيكران محقق كند.
براي روشن شدن حقايق لازم است كمي به‌عقب برگردم:
در سال 67 كه من هفت سال بيشتر نداشتم، در جريان هولناكترين جنايت در تاريخ معاصر ايران يعني قتل عام 30 هزار زنداني سياسي، دو تن از عموهايم سيدمحسن و سيدمحمد را در زندان به‌دار آويختند كه فكر ميكنم خبر شهادت عموهايم براي من در آن سن و سال، به‌قدري سخت و سنگين بود كه فقط ميتوانم با شنيدن خبر شهادت پدرم در 10شهريورماه92 در اشرف مقايسه كنم.


مدتي بعداز شهادت عموهايم سراغ مادر بزرگم رفتم ـ كه البته آن موقع تلقي ام اين بود كه مادرم مي باشد ـ و از او خواستم به‌انبوهي سؤال و ابهامي كه در ذهن كوچكم ايجاد شده بود، برايم توضيح دهد، مادر گفت: «وقتي كمي بزرگتر شدي برايت مي‌گويم…»! هرچه قدر كه اصرار كردم به‌من جواب نداد تا بعد از اينكه10 ساله شدم مجددا به‌سراغش رفتم و گفتم بچه ها و همكلاسي‌هايم مرا از بابت سن و سال تو اذيت ميكنند، گفت: «اشكالي ندارد بچه هستند بعد خودشان ميفهمند كه اشتباه كرده‌اند.» گفتم چه چيزي را از من پنهان ميكني… ؟ ديگر طاقت نياورد و گفت: «بنشين تا برايت بگويم».
مادربزرگ گفت: «پسر جان، مادر، دائي و عموهايت را همين آخوندها كه ميبيني كشته اند و پدرت را هم آواره كردهاند…» ميان صحبتش پريدم و گفتم پس تو كيِ من هستي؟ در حاليكه چهره‌اش برافروخته از اوج عواطف انساني بود، گفت: «من مادر، پدر، برادر و خواهر تو هستم» در ادامه مرا در آغوش گرفت و گفت: «وقتي كه تو را بعد از 5 سال دربدري پشت درِ زندان‌هاي اوين و قزلحصار و گوهردشت و يتيم خانه ها، بالاخره پيدا كردم، به‌خدا قول دادم كه هر چيزي را كه دارم برايت بگذارم هر كاري را كه براي بچه هاي ديگرم نكردم براي تو چند برابر انجام بدهم…» به اين ترتيب فهميدم كه مادربزرگ در آن دوران چه فشاري را تحمل كرده و تا كجا سينة پرمهرش را سپر بلاي من كرده بود تا زير فشارهاي جانكاه نبود ِپدر و مادر، سرپا بمانم كه از اين بابت تا ابد مديونش خواهم بود و متعهدم كه راه و آرمان او و فرزندان دلاورش را تا رسيدن به‌فرجام نهايي كه در سرنگوني رژيم ضدبشري آخوندي سمبليزه مي‌شود ادامه دهم.


مادرم، مجاهد شهيد فاطمه ابوالحسني در جريان حماسه 12 و 19 ارديبهشت به‌دست رژيم آخوندي به‌شهادت رسيد.خيلي مشتاق اين بودم كه بدانم مادرم چگونه به‌شهادت رسيد؟ لذا يكبار به‌سراغ مادر بزرگم رفتم و در اينباره از وي سؤالاتي را پرسيدم و فقط به‌من گفت كه: «… من هم چيز زيادي از نحوه شهادت مادرت و ديگر يارانش كه در آن خانه بودند نمي‌دانم و فقط تنها چيزي كه مي‌دانم و شنيده‌ام اين است كه با تمام قوا و وجودشان تا آخرين قطره خوني كه در رگ‌هايشان داشتند در مقابل پاسداران خميني ايستادند و جانانه به‌عهد خود با خدا و خلق وفا كردند و نگذاشتند كه زنده در چنگال دشمن به‌دام بيفتند…». لذا اين حماسه هميشه عامل انگيزش دروني ام بود. چرا كه چنين حماسه‌هايي هميشه در كتاب‌ها و اسطوره‌ها بوده است و هميشه اين در ذهنم بود كه چطور يك انسان مي‌تواند تا اين حد به‌خاطر ايمان به‌راهش و اعتقادات و ارزش‌هايي كه انتخاب كرده از خود گذشتگي نشان بدهد. آنجا بود كه تصميم گرفتم تا من هم اين راه را انتخاب كنم و انگيزه اصلي و اوليه من در انتخاب مبارزه‌ام همين حماسه بود كه پس چنين چيزي دست يافتني است بنابراين تصميم خودم را در ادامه راه مادرم و ياران پاكبازش گرفتم و به‌ارتش آزاديبخش ملي ايران پيوستم.
از آن‌جايي كه شعله آن حماسه و چگونگي شهادت مادرم هميشه در ذهنم بود، اينبار به‌سراغ پدرم، مجاهد شهيد سيد علي سيداحمدي در اشرف رفتم و خواستم آن‌چه را كه مي‌داند برايم توضيح بدهد. ابتدا تمايلي نداشت كه در رابطه با اين موضوع توضيحي بدهد و مي‌گفت كه همانقدر كه شنيده‌اي كافي است اما خلاصه با اصرار زيادم قبول كرد كه اين موضوع را برايم بازگو كند.
نمي‌دانم آن لحظه را چگونه توصيف كنم ولي احساسم اين بود كه پدرم خيلي راغب به‌تشريح آن صحنه‌ها نبود و نمي‌خواست تمام آن‌چيزي كه من مي‌خواستم بشنوم را به‌من بگويد ولي به‌هرحال با اصرارمن با تمام جزئيات آن‌روز را برايم به‌صورت كامل تعريف كرد و من هم از آن‌جايي كه خيلي مشتاق شنيدن بودم اصلا متوجه گذر زمان نشدم. از جمله گفت: «…روز قبل از حمله دژخيمان، نسبت به‌تحركاتي كه وجود داشت مشكوك شده بوديم و از آن‌جا كه حماسه 12 ارديبهشت را هم گذرانده بوديم، لذا براي هر احتمالي آماده بوديم و براي آن تمرين و مانور كرده و براي هر كس محلي مشخص شده بود حتي براي بچه‌هايي هم كه در خانه بودند طرح داشتيم و آن‌را تبديل به‌روش جاري كرده تا اينكه بتوانيم ضربه‌احتمالي را دفع و اگر هم مجبور به‌مقاومت تا آخرين لحظه شديم، بتوانيم بيشترين تلفات را از دشمن بگيريم»



پدرم در حاليكه چهره‌اش برافروخته و در حال و هواي آن‌روز قرار گرفته بود، ادامه داد: «…ساعتي قبل از شروع هجوم وحشيانه پاسداران، با من تماس گرفته شد و قرار شد براي انجام كاري به‌غرب تهران بروم و ساعتي طول كشيد. در طول مسير رفت و برگشت همه‌اش دلم شور مي‌زد نمي‌دانستم كه علت آن چه بود تا اينكه وقتي در بازگشت به‌محله مان نزديك شدم، از دور صداي تيراندازي و انفجار مستمر شنيدم و سعي كردم سريعاً خودم را به‌خانه برسانم كه وقتي به‌ابتداي خيابان رسيدم، ديدم كه پاسداران خون آشام خميني با انواع سلاح‌ها در حال شليك به‌خانه هستند. البته ديگر هيچ صداي شليكي از داخل خانه شنيده نمي‌شد. تعدادي از مردم عادي هم در ابتداي همان خيايان ايستاده بودند و نظاره‌گر صحنه بودند. از آن‌جايي كه نبايد لو مي‌رفتم با چند نفر از آن‌ها همراه شده و تا نزديكي خانه آمدم از آن‌ها پرسيدم موضوع چه بوده است؟ يك نفر گفت تعدادي از عناصر سپاه به‌يكباره شروع به‌تيراندازي به‌خانه‌اي در اين كوچه كردند. تمام تلاش آن‌ها اين بود كه بتوانند وارد خانه بشوند اما كساني كه در اين خانه بودند اجازه ندادند كه پاسداران وارد خانه بشوند و تعداد زيادي از آن‌ها را به‌قتل رساندند…» از آن‌جا كه پدرم مي‌دانست يكي دو تا بچه در خانه هستند از نفرات پرسيده بود آيا تا الان كسي را بيرون آورده‌اند يا خير كه گفته بودند تا الان كسي بيرون آورده نشده است.
در خلال اين گفتگو و بازگو كردن خاطرات، مي‌توانستم از روي چهرة پدرم فشاري را كه تحمل مي‌كرد حدس بزنم كه چرا هيچوقت تمايل نداشت آن‌را براي من بيان كند چون در آن حماسه تا ساعاتي قبل در كنار ياران و همرزمانش بود و اكنون بايد شاهد صحنه شهادت تمامي آن‌ها باشد و هميشه از اينكه در لحظه شهادت در كنارشان نبوده تا با آن‌ها رستگار شود، متأسف بود. البته من هم بعداً در مقاطع مختلف اين موضوع را به‌خوبي با گوشت و پوست خود لمس كردم و توانستم لحظاتي كه پدرم در آن‌موقع داشت را حس كنم.
سيد در ادامة خاطراتش گفت: «…همه‌اش در ذهنم اين بود كه تو هم در آن‌خانه به‌همراه ديگر ياران، شهيد شده‌اي تا اينكه بعد از 4 سال فهميدم كه تو را به‌زندان برده‌اند و از اين بابت خيلي خوشحال بودم و كمي از دردهايم در آن لحظه التيام يافت…» از او پرسيدم چه شد كه من زنده ماندم؟ برايم توضيح داد: «.. طرح ما در قبال بچه‌ها اين بود كه آن‌ها را در وان حمام كه تقريبا محل امني بود پنهان مي‌كرديم و با تخته‌اي كه از قبل ساخته بوديم روي وان را طوري مي‌پوشانديم كه هم محل ورود هوا داشته باشد و هم اينكه چيزي روي سر بچه‌ها ريخته نشود و علت اينكه آسيبي به‌تو نرسيد هم رعايت همين موضوعات بود»
از آن‌جاكه يكي از انگيزه‌هاي اصلي در انتخاب مبارزه و پيوستنم به‌ارتش آزاديبخش ملي ايران، همين حماسه و شهداي سرفراز آن است، در سالگرد اين روز كه خيلي برايم عزيز است، هميشه آن را روز تجديد عهد با شهدا و يادآور سوگند‌ها و تعهداتم به‌خدا و خلق در مسير مبارزه‌ام قرار داده‌ام. اگر چه در هر سر فصلي تجديد عهد با شهدا و يادآوري سوگند‌ها و پيمان‌ها براي هر رزمنده‌اي فرابرنده است، اما من به‌طور خاص در اين روز بيش از هر زمان ديگري به‌خودم راهي را كه انتخاب كرده‌ام يادآوري مي‌كنم و اينكه تنها حقي كه مي‌توانم داشته باشم اين است كه فقط به‌اين فكر كنم كه چگونه مي‌شود جاي تك به‌تك آن قهرمانان را پر كرد و به‌جاي آن‌ها مسئوليت پذيرفت و همانند آن‌ها بدهكار بود و ديگر اينكه هرگز اجازه ندهيم نه تنها ذره‌اي از اين خون‌ها به‌هدر برود بلكه به‌ثمر نهايي‌اش هم برسد و تأكيد مي‌كنم براينكه تحقق آرمان اين شهدا كه در سرنگوني رژيم پليد آخوندي خلاصه مي‌شود، وظيفه و مسئوليت نسل ماست و بي ترديد آن را محقق مي‌كنيم.
صابر سيداحمدي