۱۳۹۵ شهریور ۶, شنبه

داستانی در باره ی قتل عام ۶۷



به قلم مجاهد خلق محمد قرایی

چند روزی بود که از در و دیوار اخبار قتل عام پخش می شد. نویسنده که مدتها بود خیال داشت یک داستان بنویسد ، تصمیم گرفت درباره ی قتل عام داستانی بنویسد. اول با خود گفت. من که قتل عام را ندیده ام. من که اصلا زندان را ندیده ام. پس اینطوری نمی شود، باید مثل نویسنده های حرفه ای عمل کرد. اول باید خودم قتل عام را حس کنم. صحنه هایش را باید خوب در نظر بیاورم، آنهایی را که قتل عام کرده اند، آنهایی که قتل عام شده اند، آنهایی که دستور قتل عام داده اند، آنجایی که قتل عام انجام شده، آنجایی که قتل عام شده ها به خاک سپرده شده اند...... همینطور داشت فکر میکرد که دید دستش از اختیارش خارج شده، و دارد مینویسد. جمله های اولش انگار از دهان شهیدان بیرون میآمد:
«من قتل عام شدم تو قتل عام شدی، او قتل عام شد، ما قتل عام شدیم، شما قتل عام شدید، آنها خبردار شدند؟....» نویسنده لحظاتی آنچه دستش نوشته بود را خواند اما دید دارد از نوشته ها عقب می افتد، آن پایین صفحة رایانه اش را نگاه کرد، دید یک تصویرهایی از لابلای کلمات به چشمش میخورد، از پشت حروف و درزهای بین کلمات طنابها دیده میشدند، طنابهایی که روی گاریهایی حمل میشدند به سمت سوله هایی، نویسنده از پشت کلمة طناب، سرک کشید و آن طرف را نگاه کرد، یک عده را میبردند،
میخواست باز هم نگاه کند دید که دستش از نوشتن نمیماند و همچنان مینویسد:
«رهبر قاتل است، رئیس جمهور قاتل است، نخست وزیر قاتل است. قاضی قاتل است، نمایندة مجلس قاتل است، .... »
نویسنده چشمش را دواند توی صفحات دیگر که تند و تند ورق می خوردند، یک جا، کلمة دادگاه را پس زد و چیزهای وحشتناکی دید، میخواست بگوید: «آه،،،،،! عجب صحنه هایی است اینجا!»، که حالش به هم خورد، دید نمیتواند نگاه کند. یک عده آویزان شده اند به پاهای یک عده که از دار آویزان شده اند و میخواهند زودتر خفه شده ها را پایین بکشند. و صف جدید را بیاروند توی سوله...
نویسنده بالا آورد، بعد کمی سردردش بهتر شد، میخواست از نوشتن دست بکشد اما دستش به اختیارش نبود. میخواست از اتاق بیرون برود اما کلمات از کاغذ دفتر و از صفحة کلیدهای رایانه اش ریخته بودند پایین و تلنبار شده بودند توی اتاق، و تا جلوی در، کوهی از کلمة قتل عام و دار و طناب و سوله و حکم و قاتل جمع شده بود. .... خواست چند تا کلمه را با دست و پایش کنار بزند، و راهی باز کند که از اتاق بیرون برود تا نفسی بکشد، چون اتاق خیلی بوی خون گرفته بود. انبوهی از کلمات را کنار زد. اما چند تا کلمه همینطور آلوده به خون دلمه شده چسبیده بودند به کفش و شلوار و آستین هایش. هرچه تلاش میکرد لباسها و آستین هایش را پاک کند دید نمیشود و کلمات بیشتر از اینجا و آنجا به کلمات چسبیده گیر می کنند. عرق کرده بود، خواست با پشت دستش صورتش را پاک کند اما انبوهی کلمه روی گونه و ابروهایش چسبیدند. یکی از کلمات را از روی مژه اش کند و نگاه کرد: کلمة خائن بود. خائن که هی اندازه اش بزرگتر و پررنگتر میشد.
با خود گفت خائن از کجا آمد وسط قتل عام؟..... دید روی صفحة رایانه اش انبوهی عکس خائنان پیدا شده. دستش رفته بود توی گوگل جستجو زده بود و عکسها یکی یکی روی صفحه میآمدند، بعد همانجا در حالی که در زیر بار کلمات قتل عام داشت غرق میشد بناچار نشست. کلمات از سینه و گلو و گردنش بالا میآمدند . در همانحال گفت چشم هایم را باز نگاه میدارم ببینم این خائنان هم مگر قتل عام کرده اند که این وسط پیدایشان شده. بعد دید هر کلام از چهره های قاتلان از توی تصاویر یوتیوب پیدا می شوند و سخنرانی میکنند: تند تتد جملاتشان از رایانه پخش میشد که میگفتند:
«بابا! دو سه هزار نفر بیشتر نبوده اند.... رهبر تقصیر نداشته..... دروغ است..... بزرگنمایی شده..... از این قضیه سوء استفاده می کنند...... تقصیر خودشان بوده،.... تقصیر رهبرشان بوده که آنها را به کشتن داده. حالا بعد از سی سال این داستان را نبش قبر کرده اند......و و و ».
همینطور جملات داشت از رایانه پخش میشد که کلمات توی اتاق بالا و بالا آمدند و نویسنده در زیر ماند. روی سرش تا تاق همینطور کلمه و جمله ها به هم چسبیدند و همینطور باز هم کلمات و جملات تکثیر میشدند. نویسنده به دوروبرش نگاه کرد دید او هم مثل شهیدان دفن شده. نگاه کرد چشمش در سمت راست و چپ به شهیدان افتاد. چهره ها شروع به صحبت کردند. یکی از دست راستش گفت: ما را با لودر اینجا ریختند. یکی از دست چپ: ما را روی هم ریختند. چند متر روی هم.
یکی از بالای سرش گفت: من زنده بودم روی این یکی افتاده بودم. شب بود! با لودرها باز هم میآوردند.... عجله داشتند...
هر شهیدی چیزی می گفت: من حکمم تمام شده بود. ... من آزاد شده بودم دوباره دستگیرم کردند..... من هشت سال توی زندان بودم و ملی کشی میکردم..... من فقط گفتم شما را قبول ندارم..... من فلج بودم... من را با صندلی چرخدار آوردند پای دار.... من از هویتم دفاع کردم. مجاهد بودم.
نویسنده پرسید: شما بیست و هشت سال پیش اعدام شدید. ولی هنوز حرف میزنید!!!؟ گفتند: به!!... تو چه جور نویسنده ای هستی؟ کم راجع به ما خوانده ای. ما هرسال بیشتر حرف می زنیم. نمی بینی که راه افتاده ایم.
نویسنده گفت کجا؟ شما که زیر خاکید. شهیدان خودشان را به هم فشردند و برای نویسنده راه باز کردند تا تکان بخورد و از پنجره خود را بیرون بکشد و صحنه را نگاه کند. نویسنده دید که موج کلمات همچنان دارد میرود، از همه طرف هم صدا میآید: تظاهراتی بود عجیب! فریادها شهر را گرفته بود. و کلمات داشتند به سمت مرکز قتل عام یعنی مرکز حکومت، پیش میرفتند. جمله ها روی پارچه نوشته ها روی دست کلمات بود:
«خیلی بیشتر از سی هزار بوده،...... همه شان قاتل بوده اند....... دستور از خود رهبر بوده...... حتی اندازة کابلها و قطر آن را هم خودش می گفته....... پسرش قاتل است،...... دفتردارش قاتل است...... نوه اش قاتل است. قاضی اش قاتل است. پاسدارش.... زنش.... مردش.....همه شان، همه شان...».
نویسنده دید موج تظاهرات او را هم دارد می برد. برگشت: از دور به اتاق خودش و پنجره ی اتاقش نگاه کرد: دید خائنان از صفحة رایانه اش با حیرت و ترس بیرون آمده اند و از پنجره به تظاهرات نگاه میکنند که عاقبت چه خواهد شد.