۱۳۹۵ اردیبهشت ۶, دوشنبه

افسانه حاجي بابا: لحظاتی که سرنوشت سازند

Javdanehha     جاودانه ها


افسانه حاجي بابا: لحظاتی که سرنوشت سازند



لحظاتي هستند كه در زندگي، مسير حركت شما را عوض مي كنند.
لحظاتي كه تا ابد، با انسان مي مانند و هيچگاه از صفحة خاطرات دل و ضمير پاك نمي شوند.
پرستار بودم و در بيمارستان در شيفت هاي شبانه كار مي كردم.
يك روز صبح بعد از تحويل شيفت كاري، در حال بازگشت به خانه، صحنه اي تكاندهنده، متوقف ام كرد.
در ميدان امام حسينِ تهران، نوجواني 17ساله را دار زده بودند! لحظه اي رسيدم كه پاهاي او تكان مي خورد و جمعيت حاضر، با شوك، ناظر صحنه بودند.
نفس ها در سينه ها حبس شده بود.
كسي نمي توانست آب دهانش را هم قورت بدهد.
مشاهدة تكان خوردن پاهاي نحيف او و جان دادنش بر بالاي دار، زندگي ام را عوض كرد و تصميم به انتخابي جديد براي مبارزه با ديكتاتوري حاكم گرفتم....
براي خروج از كشور، نمي توانستم پسر 9ساله ام را با خود، خارج و به ميدان مبارزه بياورم.
ترك او، برايم از سخت ترين لحظات عمرم بود.
در فرودگاه طوري گريه مي كردكه تمام نفرات حاضر در محل، همراه او اشك مي ريختند.
از او خداحافظي كردم، دست دختر بزرگترم را گرفتم و قدم به پيش برداشتم.
مي دانستم كه اگر يك قدم به عقب برگردم يا سري برگردانم و با او چشم در چشم شوم، عواطف مادري، بر من غلبه مي كند.
تلاش كردم فاصلة بين خداحافظي با او و پلكان هواپيما را به هيچ چيز، جز آينده و مسير مقابل، فكر نكنم.
در همان حال كه دست دخترم را گرفته بودم و مي رفتم، از من پرسيد: نمي خواهي براي محمدرضا دستي تكان بدهي؟
پاسخ دادم: يك چيز هست كه تو آن را نمي فهمي... و به مسير، ادامه دادم.
به اتاقك هواپيما رسيديم و برجاي خود نشستيم. بي اختيار، بغض ام تركيد و اشك ها جاري شد...
تلاش كردم كه در همان لحظات سخت، اندوه دوري از فرزند را با ياد مادران داغداري كه فرزندانشان بر چوبه هاي دار يا تيرك هاي اعدام بسته شدند يا در گورهاي دستجمعي خاك شدند بدون اينكه مادرانشان بعد از گذر ساليان بدانند آنها كجا خفته اند، به قوت مبارزه، و اشك هايم را با تمام اشك هاي مادران ايران، گره بزنم و قوت و قدرت حقيقي بگيرم.
اين همان پيوندي است كه از همان لحظه تا به امروز، هيچگاه از قلبم بيرون نرفته و عاطفه و عشق و .علاقة هزاران محمدرضا را در خود جاي داده است.