تاریخ ایجاد در 13 آذر 1392
در
قصه ها و داستانها و حکايتها هميشه مي خوانديم و مي شنيديم که نيروهاي خير و شر از
آغاز آفرينش اين زمين با هم دست به يقه بوده اند. بر همين مصداق، خوبي و بدي، زشتي
و زيبايي، اهورا و اهرمن، هميشه در طول تاريخ انسان، رو در روي هم قرار گرفته اند.
آخر خوبي که با بدي کنار بيايد، زشتي که با زيبايي همراه شود و اهورايي که دست در
دست اهرمن داشته باشد، نمي تواند وجود خارجي داشته باشد. خير وقتي با شر قاطي شود،
ديگر خير نيست. خدايي نيز که با شيطان بر سر يک ميز بنشيند، مي شود خداي آخوندهاي
حاکم بر ميهنمان که به هيچ صراطي جز جنگ و فريب و نيرنگ و تبهکاري و فساد و غارت،
مستقيم نيست.
هميشه
يا تاريک است، يا روشن. يا روز است يا شب. يعني نور که بيايد، تاريکي ديگر معنا و
مفهوم خودش را از دست خواهد داد. نظامي گنجوي هم اينرا مي دانسته و بيخود و بي جهت
نگفته که: پايان شب سيه، سپيد است.
يک روزي روزگاري در يک مملکتي با سابقة درخشان فرهنگي و تاريخي، يکي که اتفاقا موج سوار خوبي هم بود، سوار بر امواج، خودش را به جماران رساند و آنجا بر تخت ولايت نشست. ظاهر آرام و محاسن سفيدش با آن عبا و عمامه، دل و دين از امّي و عامي و تحصيلکرده برده بود. در اذهان خيلي ها هم با ديدن او و حرکات و وجناتش، مدينة فاضلة افلاطون پدر بيامرز، نقش بسته بود. ديديم و ديديد و ديدند که اين آدمي که اطرافيانش مي گفتند آزارش به مگس هم نمي رسد، با زن و مرد و جوان و پير چه کرد. چه خونبهايي پرداختند مردم ايران تا متوجه شدند اين سيد روح خدا در واقع مظهر و عصارة اهرمن و زشتي و پليدي است.
يکي بايد جلوي اين قوم و ابليسي که در قباي روحاني خودش را به ملتي نجيب و شريف قالب کرده، بايستد. مرد اين ميدان کيست؟! پس از پيروزي انقلاب و از برکت همان چند صباحي که خميني هنوز جا پايش را محکم نکرده بود تا چپق ملتي را چاق کند، روزنة کوچکي رو به آزادي باز شده بود و در پناه آن احزاب و گروهها و دستجات سياسي، مثل قارچ رشد مي کردند و اعلام موجوديـت مي نمودند. امّا به محض اينکه خميني پرده ها را کنار زد و دستور شکستن قدمها و قلمها را صادر کرد، يکي يکي وا رفتند و هر کس به کنج و گوشه يي خزيد.
در اين ميان يکي بود که ايستاد و جانانه هم ايستاد. يکي که مبارزه اش نه در حرف، که بر عمل استوار شده بود. يکي که نان به نرخ روز خوردن، از گلويش پايين نمي رفت. يکي که مي دانست بهاي آزادي، خون است و آزادي بدون هزينه وجود خارجي ندارد. آنهم در حکومتي که ولايت سفيه با يک اشاره انگشت، لشکري از اشرار و اراذل و اوباش را عليه هر فکر و انديشه اي که در چارچوب تفکّرات ارتجاعي اش تعريف نشده باشد، بسيج مي کند و حساب آنکه با اين امام شقاوت و جنايت در بيفتد، با کرام الکتابين است و بس.
چه مجاهدين را قبول داشته باشيم و چه نداشته باشيم، اگر کمي و اندکي و فقط ذرّه اي صداقت در کار باشد، نمي شود کتمان کرد که اينها آبروي ايران و ايراني را در آن دوران با بهاي جانهاي پاک و خونهاي به ناحق ريخته شان خريدند تا اگر فردا و نسلهاي آينده، تاريخ اين دوران را مرور کردند، حداقل به خود ببالند که آري در ميان آنهمه تاريکي، يک نقطة روشن هم بوده است تا اجازه ندهد که شب مطلق و بي دغدغه بر ماه و ستاره بتازد و تمامي مظاهر نور و روشني را فرو ببلعد. درست مثل ما که امروز به بابک و ستارخان و ميرزاي جنگل و مصدق افتخار مي کنيم.
قصدم تاريخ نگاري نيست. آنچه در طول اين ساليان بر ايران و ايراني رفته است را همگان کم و بيش مي دانند و همگي با پوست و گوشت و استخوانهامان درک و لمس کرده ايم. داشتم مي گفتم که يکي در مقابل اين قوم بدتر از هر دشمن خارجي که به سرزمينمان حمله کرده است، ايستاد و توفانهاي سهمگين را يکي پس از ديگري پشت سر گذاشت. خوش به حال رستم شاهنامة فردوسي که بايد از هفت خوان مي گذشت تا بتواند کيکاوس را از غل و بند نجات دهد. راستي مجاهدين از روز اولي که کفش و کلاه کرده اند و قدم در راه گذاشته اند، تا به حال از چندين و چند خوان، گذشته و عبور کرده اند؟! به جنگ چه اژدهاهايي که نرفته اند. از چه صحراهاي خشک و سوزاني که گذر نکرده اند. با چه ديوهاي سفيد و سياهي که چنگ در چنگ نشده اند.
چشمها را ببنديم و لحظه يي بر روزگاري که خميني بر تخت نشست و خنجر نامردي را در پشت ملتي که قدمهايش را روي چشم گذاشته بودند و به امامتش رسانده بودند، تا همين لحظه که در گور خويش آرميده و سيد علي روضه خوان بر مسندش تکيه زده، بينديشيم. آيا از آن روز تا اين لحظه مي توانيم يک تاريخ ولو چند روزه، بلکه چند ساعته را عنوان کنيم که مجاهدين مبارزه را تعطيل کرده و کمي به فکر زندگي و دنياي خود بوده اند؟! آيا اين مبارزة سخت و جانفرسا که لحظه به لحظه اش با خطرات و توفانهاي مهيب همراه بوده، تعطيل پذير هم بوده است؟!
اين در حالي است که هيچکس به اندازه مجاهدين از اين حق برخودار نيست که مبارزه را تعطيل کند و برود مثل بقيه، دل خوش کند به صادر کردن چند اعلاميه و اطلاعيه. همان کاري که خيلي ها دارند مي کنند و اتفاقا هيچکس هم نه با يقه هاي صاف و اطو زده شان کاري دارد و نه با پاچه هاي شلوارشان.
چرا مي گويم هيچکس به اندازه مجاهدين حق تعطيل کردن مبارزه را ندارد؟ چون آنها مي توانستند از همان ايران و همان زمان که هوادارانشان به جرم فروختن يک نشريه يا تبليغ سازمان، مورد حمله و ضرب و شتم اراذل و اوباش تحت امر خميني و شرکايش قرار مي گرفتند، اطلاعيه اي صادر کنند و ضمن توضيح تمامي موارد، دفتر و دستکها را ببندند و بروند دنبال کار و زندگي شان.
آنها مي توانستند پس از فاز نظامي و درگيريهاي شهري، همين کار را بکنند. مي توانستند وقتي که دولت فرانسة آزاد! پس از زد و بند با رژيم، مخيرشان کرد که بين مبارزه و ماندن در پاريس يکي را انتخاب کنند، خبر را جهاني کنند و پس از آن تابلوي تعطيلي مبارزه را در اور نصب نمايند و به مصداق « از اين ستون به آن ستون فرج است» بنشينند و به قول سعدي صبر پيش گيرند.
مي توانستند وقتي دولت سابق عراق سرنگون شد، بساط و ساز و برگشان را جمع کنند و تا جمع روشنفکران بي عمل کافه هاي پاريس، عقب نشيني کنند.
مي توانستند وقتي که در محاصرۀ دشمن جرّار در اشرف قرار گرفتند، دستها و پرچمهاي سفيد را بالا ببرند و جان شيرين بردارند و به خيابانگردهاي پاريس و لندن و رم و برلين ولس آنجلس، بپيوندند. مي توانستند و بعد هم اگر منتقدي پيدا مي شد و مي پرسيد که چرا نايستاديد(بگذريم که اينروزها منتقدان بسيار محترم! مي گويند چرا ايستاديد؟) به راحتي پاسخش اين بود که طرف پشتش به از ما بهتران گرم است. ما تمام سعي مان را کرديم اما نشد. مي توانستند بگويند اينهمه حزب و دسته و گروه ادعاي مبارزه دارند، چرا ما تنها بايد وسط ميدان مبارزه بايستيم؟. امّا آنها بهانه تراشي ها را از همان روز آغاز بوسيدند و گذاشتند کنار و محکم و استوار ايستادند. چرا؟ چون سنگ بناي مبارزه شان را از همان آغازين روزهاي تولّد سازمانشان، بر مبناي ايستادگي تا آخر و تحت هر شرايطي، چيده بودند.
درست و دقيقا در همين نکته هست که يک مجاهد، متمايز از ديگران مي شود. مبارزه اش تحت هيچ شرايطي تعطيل بردار نيست. درست مثل جنگ شب و ستاره. شايد شکل مبارزه بنا به شرايط موجود تغيير کند، اما در ماهيت و ذات مبارزة او که در افتادن با زشتي ها و تباهي هاست، نه وقفه يي حاصل مي شود و نه تغييري ايجاد. وقتي سلاح در دست دارد به گونه يي مي رزمد و آنگاه که از زمين و زمان، بر او تاختند و سلاحش را گرفتند، به گونه يي ديگر و در مرتبه يي بسي عاليتر و والاتر، مبارزة خستگي ناپذير خويش را به پيش مي برد.
مجاهد منهاي مبارزه، به اين دليل که تمامي شرايط عالي مقاومت، ايثار و فداکاري در راه خلقش را از دست مي دهد، ديگر نمي تواند مجاهد باشد. اگر هم دچار ماليخولياي خميني صفتي بشود که ديگر وامصيبتا. ره صد ساله را يکشبه طي مي کند و تبديل مي شود به همين موجوداتي که اينروزها افتخارات زمان مجاهدتشان را مستمسکي کرده اند تا از آن خنجري بسازند و در پشت همرزمان سابق خويش فرو کنند. موجوداتي به شدت مشمئز کننده که اگر روزي بنا باشد تنديسي از خيانت ساخته شود، بواسطة عملکرد زشت و شنيعشان، در صف مقدم کانديداها قرار خواهند گرفت.
مجاهد در بند و حصر هم که باشد و هر دقيقه شصت بار، خطر تهديد فرو آمدن خمپاره و کاتيوشا را با هر دم و بازدم فرو ببلعد و بيرون دهد، دقيقا به همين دليل که مجاهد است، مبارزه اش را تعطيل نمي کند. مي ايستد و صداي اعتراضش را در آن شرايط حاد و وخيم، با اعتصاب غذايش به گوش جهانيان مي رساند. رزم و ايستادگي و فداکاري، براي مجاهد دکان نيست که هرگاه احساس خطر کرد يا به رسم تجّار، بازار را کساد و بي رونق ديد، کرکره ها را پايين بکشد و برود دنبال شغل نان و آبدار. بشود عملة ارتجاع و فعله گري وزارت بدنام را بکند.
اگر مجاهدين و رهبرانشان اينروزها مورد حمله و هجوم عناصري قرار گرفته اند که سابقا خود در کنار آنها، افتخار مجاهدت داشته اند، دقيقا به همين علت است. حرف اصلي اين حضرات اين است که ما مبارزه را تعطيل کرده ايم و داريم در فرنگ شلنگ تخته مي اندازيم، اينها چرا هنوز ايستاده اند؟!. چرا از در بيرونشان مي کنند از دريچه وارد مي شوند، سقف را مي شکافند و طرحي نو در مي اندازند؟ اصلا چرا مثل ما که مثل بچة آدم جانمان را زديم زير بغلمان و فرار را بر قرار ترجيح داديم، چشمک چراغي به لشکر جرّاري که زندان ليبرتي را در محاصره دارند نمي زنند و راه اروپا را از پس از پايان يکدوره موفقيت آميز توجيهي در بهترين هتلهاي تحت امر وزارت بدنام، طي نمي کنند و نمي آيند تا اينجا دور هم باشيم؟.
اگر مجاهدين امروز تقدير و تحسين مي شوند و مورد احترام قرار مي گيرند، دليل اصلي و اساسي اش همين ايستادگي، وفاداري به آرمانها و مبارزه شان است. اگر هم مورد طعن و لعن و ناسزا و تهمت و توهين قرار گرفته اند، آنهم دقيقا به همين دليل است.(دردم از يار است و درمان نيز هم).
اينها حرفشان اين است که آقا و خانم مجاهد! خواهر و برادر گرامي! اگر مي خواهي از گزند حکومت و مزدورانش در امن و امان باشي، اگر مي خواهي من به جاي اينکه مورد تمسخر و تحقير و سرزنشت قرار بدهم، مدح و ثنايت را بگويم و برايت هم مديحه سرايي کنم و اندرباب سوابق مبارزاتي ات و ظلمي که مخصوصا از جانب رهبري بر تو رفته، بنويسم و گوش فلک را پر کنم، خب تو هم لااقل يکقدم بردار و فاصلة کانتينرهاي خطرناک تا دم در زندان را ليبرتي را قدم رنجه فرموده و آنگاه «کَرم نما و فرود آ که خانه خانة توست».
شاهد مدعا هم اينکه مجاهدي که دست از مبارزه مي کشد و به جبهه ارتجاع مي پيوندد، خيلي راحت و بي دغدغه به امّ القراي اسلام سفر مي کند. کسي که تا همين ديروز رژيم تشنه به خونش بوده و سايه اش را با تير مي زده، به محض اينکه پرچم قرمز را با پرچم سفيد عوض مي کند و تن به ذلّت ولي فقيه مي دهد، نه تنها به اروپا اعزامش مي کند که جيره و مواجبش را هم به راه مي اندازد تا با خيال راحت از وفور کاه و يونجه ولايي، بي هيچ دغدغه اي قلم را تيز کرده و بر قلبهاي جريجه دار دوستان سابقش فرو کند. هيچ فرقي هم نمي کند که طرف فقط سابقۀ چند ماه همراهي با مجاهدين را داشته و يا اينکه شلاق ساواک را هم قبل از انقلاب در معيت مجاهدين نوش جان کرده باشد. مهم اين است که حالا تبديل به عنصري منفعل شده که موتور مبارزاتي اش خاموش و باطري اش ته کشيده است. يعني طرف ديگر در تعريف مجاهد نمي گنجد. حالا هر چه مي خواهد داد و هوار راه بيندازد و يقه از هم بدراند و گلو پاره کند، که من زماني فلان بودم و چنان بودم.
در خاتمه سلام و درود مي فرستيم بر انسانهاي پاک و خالصي که گرچه به لحاظ کمّي قابل مقايسه با لشکرهاي جرّار خامنه اي و مزدور وابسته اش مالکي و امدادهاي غيبي شان نيستند، امّا به لحاظ کيفيت و دارا بودن ارزشهاي والاي انساني و مبارزاتي، همين گروه قليل تا همين جاي کار دمار از روزگار آنها در آورده اند. اينرا من نمي گويم. اظهارات خود آخوندها را روزانه مي توانيد در اين خصوص در روزي نامه هاشان بخوانيد و دنبال کنيد. وحشيگريهاي مالکي و لشکر کثيفش هم درست از همين منبع، سرچشمه مي گيرد. اعمال خصمانة دولتهاي فخيمه و بي مروت هم مخصوصا سکوت ناجونمردانه شان در خصوص هفت اسير مجاهد خلق و اعتصاب غذاي سراسري در زندان ليبرتي و در شهرهاي اروپا و آمريکا، مهر تاييدي بر همين ادعاست.
وقتي که همه دست و دلها يکي باشد و هدف اصلي رسيدن به سرمنزل مقصود يعني قبله گاه آزادي و رهايي باشد، وقتي به آزاد شدن و رها کردن انسانهاي ديگر از غل و بند و زنجير و قيود خرافات زدة ارتجاعي مؤمن باشي و تا سر حد جان در اين راه تلاش و مجاهدت کني، نتيجه اش مي شود همين.
پايان سخن وصف اين شير زنان و دلاور مردان بي همتا را مي سپارم به دست جناب مولانا تا شايد با ذکر چند بيت از اشعارش، اندکي حق مطلب ادا گردد.
مؤمنان معدود ليک ايمان يکي
جسمشان معدود ليکن جان يکي....
جانِ حيواني ندارد اتحاد
تو مجو اين اتحاد از روحِ باد...
جانِ گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان هاي شيران خداست....
چون نماند خانه ها را قاعده
مؤمنان مانند نفس واحده.
2 دسامبر سال 2013 ميلادي
يک روزي روزگاري در يک مملکتي با سابقة درخشان فرهنگي و تاريخي، يکي که اتفاقا موج سوار خوبي هم بود، سوار بر امواج، خودش را به جماران رساند و آنجا بر تخت ولايت نشست. ظاهر آرام و محاسن سفيدش با آن عبا و عمامه، دل و دين از امّي و عامي و تحصيلکرده برده بود. در اذهان خيلي ها هم با ديدن او و حرکات و وجناتش، مدينة فاضلة افلاطون پدر بيامرز، نقش بسته بود. ديديم و ديديد و ديدند که اين آدمي که اطرافيانش مي گفتند آزارش به مگس هم نمي رسد، با زن و مرد و جوان و پير چه کرد. چه خونبهايي پرداختند مردم ايران تا متوجه شدند اين سيد روح خدا در واقع مظهر و عصارة اهرمن و زشتي و پليدي است.
يکي بايد جلوي اين قوم و ابليسي که در قباي روحاني خودش را به ملتي نجيب و شريف قالب کرده، بايستد. مرد اين ميدان کيست؟! پس از پيروزي انقلاب و از برکت همان چند صباحي که خميني هنوز جا پايش را محکم نکرده بود تا چپق ملتي را چاق کند، روزنة کوچکي رو به آزادي باز شده بود و در پناه آن احزاب و گروهها و دستجات سياسي، مثل قارچ رشد مي کردند و اعلام موجوديـت مي نمودند. امّا به محض اينکه خميني پرده ها را کنار زد و دستور شکستن قدمها و قلمها را صادر کرد، يکي يکي وا رفتند و هر کس به کنج و گوشه يي خزيد.
در اين ميان يکي بود که ايستاد و جانانه هم ايستاد. يکي که مبارزه اش نه در حرف، که بر عمل استوار شده بود. يکي که نان به نرخ روز خوردن، از گلويش پايين نمي رفت. يکي که مي دانست بهاي آزادي، خون است و آزادي بدون هزينه وجود خارجي ندارد. آنهم در حکومتي که ولايت سفيه با يک اشاره انگشت، لشکري از اشرار و اراذل و اوباش را عليه هر فکر و انديشه اي که در چارچوب تفکّرات ارتجاعي اش تعريف نشده باشد، بسيج مي کند و حساب آنکه با اين امام شقاوت و جنايت در بيفتد، با کرام الکتابين است و بس.
چه مجاهدين را قبول داشته باشيم و چه نداشته باشيم، اگر کمي و اندکي و فقط ذرّه اي صداقت در کار باشد، نمي شود کتمان کرد که اينها آبروي ايران و ايراني را در آن دوران با بهاي جانهاي پاک و خونهاي به ناحق ريخته شان خريدند تا اگر فردا و نسلهاي آينده، تاريخ اين دوران را مرور کردند، حداقل به خود ببالند که آري در ميان آنهمه تاريکي، يک نقطة روشن هم بوده است تا اجازه ندهد که شب مطلق و بي دغدغه بر ماه و ستاره بتازد و تمامي مظاهر نور و روشني را فرو ببلعد. درست مثل ما که امروز به بابک و ستارخان و ميرزاي جنگل و مصدق افتخار مي کنيم.
قصدم تاريخ نگاري نيست. آنچه در طول اين ساليان بر ايران و ايراني رفته است را همگان کم و بيش مي دانند و همگي با پوست و گوشت و استخوانهامان درک و لمس کرده ايم. داشتم مي گفتم که يکي در مقابل اين قوم بدتر از هر دشمن خارجي که به سرزمينمان حمله کرده است، ايستاد و توفانهاي سهمگين را يکي پس از ديگري پشت سر گذاشت. خوش به حال رستم شاهنامة فردوسي که بايد از هفت خوان مي گذشت تا بتواند کيکاوس را از غل و بند نجات دهد. راستي مجاهدين از روز اولي که کفش و کلاه کرده اند و قدم در راه گذاشته اند، تا به حال از چندين و چند خوان، گذشته و عبور کرده اند؟! به جنگ چه اژدهاهايي که نرفته اند. از چه صحراهاي خشک و سوزاني که گذر نکرده اند. با چه ديوهاي سفيد و سياهي که چنگ در چنگ نشده اند.
چشمها را ببنديم و لحظه يي بر روزگاري که خميني بر تخت نشست و خنجر نامردي را در پشت ملتي که قدمهايش را روي چشم گذاشته بودند و به امامتش رسانده بودند، تا همين لحظه که در گور خويش آرميده و سيد علي روضه خوان بر مسندش تکيه زده، بينديشيم. آيا از آن روز تا اين لحظه مي توانيم يک تاريخ ولو چند روزه، بلکه چند ساعته را عنوان کنيم که مجاهدين مبارزه را تعطيل کرده و کمي به فکر زندگي و دنياي خود بوده اند؟! آيا اين مبارزة سخت و جانفرسا که لحظه به لحظه اش با خطرات و توفانهاي مهيب همراه بوده، تعطيل پذير هم بوده است؟!
اين در حالي است که هيچکس به اندازه مجاهدين از اين حق برخودار نيست که مبارزه را تعطيل کند و برود مثل بقيه، دل خوش کند به صادر کردن چند اعلاميه و اطلاعيه. همان کاري که خيلي ها دارند مي کنند و اتفاقا هيچکس هم نه با يقه هاي صاف و اطو زده شان کاري دارد و نه با پاچه هاي شلوارشان.
چرا مي گويم هيچکس به اندازه مجاهدين حق تعطيل کردن مبارزه را ندارد؟ چون آنها مي توانستند از همان ايران و همان زمان که هوادارانشان به جرم فروختن يک نشريه يا تبليغ سازمان، مورد حمله و ضرب و شتم اراذل و اوباش تحت امر خميني و شرکايش قرار مي گرفتند، اطلاعيه اي صادر کنند و ضمن توضيح تمامي موارد، دفتر و دستکها را ببندند و بروند دنبال کار و زندگي شان.
آنها مي توانستند پس از فاز نظامي و درگيريهاي شهري، همين کار را بکنند. مي توانستند وقتي که دولت فرانسة آزاد! پس از زد و بند با رژيم، مخيرشان کرد که بين مبارزه و ماندن در پاريس يکي را انتخاب کنند، خبر را جهاني کنند و پس از آن تابلوي تعطيلي مبارزه را در اور نصب نمايند و به مصداق « از اين ستون به آن ستون فرج است» بنشينند و به قول سعدي صبر پيش گيرند.
مي توانستند وقتي دولت سابق عراق سرنگون شد، بساط و ساز و برگشان را جمع کنند و تا جمع روشنفکران بي عمل کافه هاي پاريس، عقب نشيني کنند.
مي توانستند وقتي که در محاصرۀ دشمن جرّار در اشرف قرار گرفتند، دستها و پرچمهاي سفيد را بالا ببرند و جان شيرين بردارند و به خيابانگردهاي پاريس و لندن و رم و برلين ولس آنجلس، بپيوندند. مي توانستند و بعد هم اگر منتقدي پيدا مي شد و مي پرسيد که چرا نايستاديد(بگذريم که اينروزها منتقدان بسيار محترم! مي گويند چرا ايستاديد؟) به راحتي پاسخش اين بود که طرف پشتش به از ما بهتران گرم است. ما تمام سعي مان را کرديم اما نشد. مي توانستند بگويند اينهمه حزب و دسته و گروه ادعاي مبارزه دارند، چرا ما تنها بايد وسط ميدان مبارزه بايستيم؟. امّا آنها بهانه تراشي ها را از همان روز آغاز بوسيدند و گذاشتند کنار و محکم و استوار ايستادند. چرا؟ چون سنگ بناي مبارزه شان را از همان آغازين روزهاي تولّد سازمانشان، بر مبناي ايستادگي تا آخر و تحت هر شرايطي، چيده بودند.
درست و دقيقا در همين نکته هست که يک مجاهد، متمايز از ديگران مي شود. مبارزه اش تحت هيچ شرايطي تعطيل بردار نيست. درست مثل جنگ شب و ستاره. شايد شکل مبارزه بنا به شرايط موجود تغيير کند، اما در ماهيت و ذات مبارزة او که در افتادن با زشتي ها و تباهي هاست، نه وقفه يي حاصل مي شود و نه تغييري ايجاد. وقتي سلاح در دست دارد به گونه يي مي رزمد و آنگاه که از زمين و زمان، بر او تاختند و سلاحش را گرفتند، به گونه يي ديگر و در مرتبه يي بسي عاليتر و والاتر، مبارزة خستگي ناپذير خويش را به پيش مي برد.
مجاهد منهاي مبارزه، به اين دليل که تمامي شرايط عالي مقاومت، ايثار و فداکاري در راه خلقش را از دست مي دهد، ديگر نمي تواند مجاهد باشد. اگر هم دچار ماليخولياي خميني صفتي بشود که ديگر وامصيبتا. ره صد ساله را يکشبه طي مي کند و تبديل مي شود به همين موجوداتي که اينروزها افتخارات زمان مجاهدتشان را مستمسکي کرده اند تا از آن خنجري بسازند و در پشت همرزمان سابق خويش فرو کنند. موجوداتي به شدت مشمئز کننده که اگر روزي بنا باشد تنديسي از خيانت ساخته شود، بواسطة عملکرد زشت و شنيعشان، در صف مقدم کانديداها قرار خواهند گرفت.
مجاهد در بند و حصر هم که باشد و هر دقيقه شصت بار، خطر تهديد فرو آمدن خمپاره و کاتيوشا را با هر دم و بازدم فرو ببلعد و بيرون دهد، دقيقا به همين دليل که مجاهد است، مبارزه اش را تعطيل نمي کند. مي ايستد و صداي اعتراضش را در آن شرايط حاد و وخيم، با اعتصاب غذايش به گوش جهانيان مي رساند. رزم و ايستادگي و فداکاري، براي مجاهد دکان نيست که هرگاه احساس خطر کرد يا به رسم تجّار، بازار را کساد و بي رونق ديد، کرکره ها را پايين بکشد و برود دنبال شغل نان و آبدار. بشود عملة ارتجاع و فعله گري وزارت بدنام را بکند.
اگر مجاهدين و رهبرانشان اينروزها مورد حمله و هجوم عناصري قرار گرفته اند که سابقا خود در کنار آنها، افتخار مجاهدت داشته اند، دقيقا به همين علت است. حرف اصلي اين حضرات اين است که ما مبارزه را تعطيل کرده ايم و داريم در فرنگ شلنگ تخته مي اندازيم، اينها چرا هنوز ايستاده اند؟!. چرا از در بيرونشان مي کنند از دريچه وارد مي شوند، سقف را مي شکافند و طرحي نو در مي اندازند؟ اصلا چرا مثل ما که مثل بچة آدم جانمان را زديم زير بغلمان و فرار را بر قرار ترجيح داديم، چشمک چراغي به لشکر جرّاري که زندان ليبرتي را در محاصره دارند نمي زنند و راه اروپا را از پس از پايان يکدوره موفقيت آميز توجيهي در بهترين هتلهاي تحت امر وزارت بدنام، طي نمي کنند و نمي آيند تا اينجا دور هم باشيم؟.
اگر مجاهدين امروز تقدير و تحسين مي شوند و مورد احترام قرار مي گيرند، دليل اصلي و اساسي اش همين ايستادگي، وفاداري به آرمانها و مبارزه شان است. اگر هم مورد طعن و لعن و ناسزا و تهمت و توهين قرار گرفته اند، آنهم دقيقا به همين دليل است.(دردم از يار است و درمان نيز هم).
اينها حرفشان اين است که آقا و خانم مجاهد! خواهر و برادر گرامي! اگر مي خواهي از گزند حکومت و مزدورانش در امن و امان باشي، اگر مي خواهي من به جاي اينکه مورد تمسخر و تحقير و سرزنشت قرار بدهم، مدح و ثنايت را بگويم و برايت هم مديحه سرايي کنم و اندرباب سوابق مبارزاتي ات و ظلمي که مخصوصا از جانب رهبري بر تو رفته، بنويسم و گوش فلک را پر کنم، خب تو هم لااقل يکقدم بردار و فاصلة کانتينرهاي خطرناک تا دم در زندان را ليبرتي را قدم رنجه فرموده و آنگاه «کَرم نما و فرود آ که خانه خانة توست».
شاهد مدعا هم اينکه مجاهدي که دست از مبارزه مي کشد و به جبهه ارتجاع مي پيوندد، خيلي راحت و بي دغدغه به امّ القراي اسلام سفر مي کند. کسي که تا همين ديروز رژيم تشنه به خونش بوده و سايه اش را با تير مي زده، به محض اينکه پرچم قرمز را با پرچم سفيد عوض مي کند و تن به ذلّت ولي فقيه مي دهد، نه تنها به اروپا اعزامش مي کند که جيره و مواجبش را هم به راه مي اندازد تا با خيال راحت از وفور کاه و يونجه ولايي، بي هيچ دغدغه اي قلم را تيز کرده و بر قلبهاي جريجه دار دوستان سابقش فرو کند. هيچ فرقي هم نمي کند که طرف فقط سابقۀ چند ماه همراهي با مجاهدين را داشته و يا اينکه شلاق ساواک را هم قبل از انقلاب در معيت مجاهدين نوش جان کرده باشد. مهم اين است که حالا تبديل به عنصري منفعل شده که موتور مبارزاتي اش خاموش و باطري اش ته کشيده است. يعني طرف ديگر در تعريف مجاهد نمي گنجد. حالا هر چه مي خواهد داد و هوار راه بيندازد و يقه از هم بدراند و گلو پاره کند، که من زماني فلان بودم و چنان بودم.
در خاتمه سلام و درود مي فرستيم بر انسانهاي پاک و خالصي که گرچه به لحاظ کمّي قابل مقايسه با لشکرهاي جرّار خامنه اي و مزدور وابسته اش مالکي و امدادهاي غيبي شان نيستند، امّا به لحاظ کيفيت و دارا بودن ارزشهاي والاي انساني و مبارزاتي، همين گروه قليل تا همين جاي کار دمار از روزگار آنها در آورده اند. اينرا من نمي گويم. اظهارات خود آخوندها را روزانه مي توانيد در اين خصوص در روزي نامه هاشان بخوانيد و دنبال کنيد. وحشيگريهاي مالکي و لشکر کثيفش هم درست از همين منبع، سرچشمه مي گيرد. اعمال خصمانة دولتهاي فخيمه و بي مروت هم مخصوصا سکوت ناجونمردانه شان در خصوص هفت اسير مجاهد خلق و اعتصاب غذاي سراسري در زندان ليبرتي و در شهرهاي اروپا و آمريکا، مهر تاييدي بر همين ادعاست.
وقتي که همه دست و دلها يکي باشد و هدف اصلي رسيدن به سرمنزل مقصود يعني قبله گاه آزادي و رهايي باشد، وقتي به آزاد شدن و رها کردن انسانهاي ديگر از غل و بند و زنجير و قيود خرافات زدة ارتجاعي مؤمن باشي و تا سر حد جان در اين راه تلاش و مجاهدت کني، نتيجه اش مي شود همين.
پايان سخن وصف اين شير زنان و دلاور مردان بي همتا را مي سپارم به دست جناب مولانا تا شايد با ذکر چند بيت از اشعارش، اندکي حق مطلب ادا گردد.
مؤمنان معدود ليک ايمان يکي
جسمشان معدود ليکن جان يکي....
جانِ حيواني ندارد اتحاد
تو مجو اين اتحاد از روحِ باد...
جانِ گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان هاي شيران خداست....
چون نماند خانه ها را قاعده
مؤمنان مانند نفس واحده.
2 دسامبر سال 2013 ميلادي