۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

پري خوش الحان بهاران پدر

Javdanehha  جاودانه ها  16 اكتبر





سيماي آزادي بيستم مهرماه   پريا كهندل

سلام،سلام به خواهر مريم عزيزم و به برادر مسعود که مطمئنم که امروز صداي من را مي‌شنود. و سلام به همه شما دوستان عزيز. سلام به رزم آوران ليبرتي و سلام به همه هموطناني که صداي من را مي‌شنوند.
 من پريا هستم، پريا کهندل و چند ماه پيش از ايران خارج شدم.
پدرم زنداني سياسي، صالح کهندل در زندان جهنمي گوهردشت زنداني است و در 19فروردين 90 دايي اکبر و خاله مهديه نازنينم را در حمله مزدوران مالکي به اشرف از دست دادم.
خواهر مريم عزيزم، براي شما با خودم سلامها و درودهاي زيادي آورده‌ام. سلام هزاران زندانيان سياسي محبوس در زندانهاي ايران، سلام مادراني که قطره قطره اشک مي‌شوند از انتظار به روي کفپوشهاي زندان. سلام کودکان کار که با دستهاي پينه بسته، در انتظار تنفس هوايي پاک از جنس شما يعني از جنس آزادي و رهايي‌اند. سلام بوسه بداران گوهردشت و اوين و کهريزک، سلام من از سيمهاي خاردار گوهردشت و ديوارهاي قطور اوين و سوله‌هاي قرچک گذشته است. همان زندانهايي که از بچگي تفريحم دويدن در ميان گرد و خاکهاي سالنهاي ملاقاتشان بوده و بس. من همان مسافر هفتگي زندانهاي گوهردشت و اوينم و به قول پدرم صالح، پري خوش الحان بهاران پدر، که فقط هفته‌اي 20دقيقه زندگي کرد. من همان مسافر هفتگي زندانهاي گوهردشتم که هفته‌اي 20دقيقه از پشت شيشه‌هاي خاک گرفته زندگي کرد و تنها اميدم ديدن برق نگاه پدرم بود، وقتي که از آزادي حرف مي‌زد. روي پايش بند نبود و نمي‌فهميدم از کجا چنين سرشار است.
به عقب برمي‌گردم شب 13اسفند 1385، دختري 8ساله بودم و بي‌تاب. در افکار خود غرق بودم و اشک مي‌ريختم. پدرم مرا در آغوش گرفت و آن‌قدر با من حرف زد تا خوابم برد. آن شب آخرين شبي بود که من در آغوش پدرم بودم. چرا که صبح با حمله مزدوران وزارت اطلاعات به خانه‌مان و گذاشتن اسلحه به روي سر من پدرم را بردند. قبل از آن هم پدرم يک سال و نيم در زندان بود و اين بار به‌خاطر نه گفتن به رژيم براي مصاحبه عليه مجاهدين به10سال زندان محکوم شد. در زندان جهنمي گوهردشت . همه داستان اين 10سال بود که سرمايه و توشه من شد براي انتخاب اين مسير. چند ماه پيش، دقيقاً 20روز مانده به امتحان کنکورم از ايران خارج شدم. به خودم گفتم پريا، تو الآن مي‌تواني هر چيزي که در ايران ممنوع بود را داشته باشي. تمام روياها و علايق رنگي‌ات. موتور سواري که بزرگترين رويايم بود. ورزش پارکو و ژيمناستيکت را ادامه بدهي و تحصيل در رشته مورد علاقه‌ام فيزيک. اما آنچه در ايران پشت سر گذاشته بودم رهايم نمي‌کرد. سر دوراهي ماندم. آيا به‌دنبال روياهاي خودم بروم؟ و يا براي تحقق روياي همه کودکاني که در ايران اسيرند روياي دوست عزيزم و دختراني مثل او مبارزه کنم؟ کدام؟ نمي‌دانستم! در لحظات انتخابم ياد آخرين ملاقاتم با پدرم افتادم. در مسير ملاقات پسر بچه 9ساله‌اي با من همقدم شد و آن از تونل تاريک و مخوف که به درازاي يک کيلومتر بود گذشت. نقاشي در دست داشت. با نگاه کردن به نقاشي‌اش بغضم گرفت. خودش و پدرش را دست در دست کشيده بود. ياد خودم و بچگي هايم افتادم که در جايگاه امروز او بودم. منقلب بودم. پيش پدرم گريه مي‌کردم و مي‌گفتم، گويا آن کودک پيامي داشت. من امروز همقدم با کودکي­هايم آمده‌ام که به من مي‌گفت تو تنها مسافر اين جاده‌ها نبوده‌اي. تو تنها مسافر اين تونلها نبوده‌اي. قبل از تو صدها کودک بوده و بعد از تو هم تا اين رژيم در اين ميهن حاکم باشد صدها کودک ديگر محکومند که اين راهروها را طي کنند.
باز هم لحظات انتخاب! ياد عمو علي افتادم. علي صارمي، بهترين عموي دنيا. سرش رو به ميله‌هاي مورب کابين ملاقات تکيه داده بود. با ديدن من لبخندي زد. گويي پيامي داشت. چرا که چند هفته بعد خبر اعدامش را شنيدم. بهترين عمويم رفت. گويي بايد عادت مي‌کردم به اين رفتن ها. مثل عمو عبدالرضا رجبي که زير شکنجه چند سال پيش شهيد شده بود. لحظات غم‌انگيزي براي من که در شهادت عمو محسن دکمه‌چي تکرار شد و بي‌قرارم کرد. عمو محسن چهارشانه و قوي‌ام را ديدم که به‌خاطر عدم رسيدگيهاي پزشکي لاغر و رنجور شده بود. ولي هنوز هم محبتش تا عمق سلولهايم نفوذ مي‌کرد و قدرتش پاسداران را هم به لرزه در مي‌آورد. همه آنها در آخرين لحظات زندگيشان به من پيام مي‌دادند. در آن لحظه فهميدم که صداي آنها بودن، گواه آنها بودن و ترجمان نگاه عمو علي‌ها و عمو محسنها بودن، رويا و مسئوليت بزرگ من است. ديدم نه، نمي‌توانم، نمي‌توانم فقط به روياهاي خودم فکر کنم. روياهاي رنگي من فقط بخش کوچکي از زندگي من است. من به خانواده به زندانيان به عموهاي شهيدم و در نهايت به پدر مبارزم بدهکار و مديونم. چون آزادم. وقتي دختران ايران روياهاي دست نيافته زيادي دارند، تحقق روياهاي فردي خودم، خودخواهي است. پس من هم گذشتم. من هم گذشتم از آن علايق کوچک، مثل هزاران اشرفي ديگر. روياي بزرگ من روياي خوشبختي کودکاني است که هرگز مسير تونل زندان گوهردشت را طي نکنند. تحقق روياي دختران دستفروش و پسرکان فال فروش محله مان.
خواهر مريم عزيزم، سنگين است! احساس کردم مثل مهديه بودن سنگين است و ترسيدم. ولي در نگاه شما، و اعتماد و محبت شما، مي‌توان و بايد را يافتم. مي‌توان و بايد. من پرچم مهديه را بدوش مي‌گيرم. من امروز اين‌جا در مقابل همه سوگند مي‌خورم که قدم در جاي پاي خاله و دايي شهيدم بگذارم و تا آخرين لحظه در تلاش باشم تا دنياي احساسات و عواطف بي‌چشمداشت را براي همه به ارمغان ببريم و آن‌روز نزديک است، چرا که مجاهدين با قلبها پيوند خورده‌اند.
حالا که در اين جمع هستم، جمع تلاشگران براي آزادي، پژواک صداي پدرم را مي‌شنوم که مي‌گفت: پريا من از شراب نابي نوشيده‌ام که تو حتي بوي آن را استنشاق نکرده‌اي، راست مي‌گفت. از اين‌جا به همه زندانيان مقاومي که هر هفته از پشت شيشه‌هاي خاک گرفته مي‌ديدم­شان مي‌گويم، من از همه شماها آموختم، آموختم که ايستادگي و مقاومت، انتخابي است که هيچ‌کس نمي‌تواند از ما بگيرد. و به برادر مسعود عزيز مي‌گويم، من پريا کهندل انتخاب کرده‌ام که مجاهد بمانم و مجاهد عمل کنم و مجاهد بميرم. حاضر، حاضر، حاضر.».