۱۳۹۵ مهر ۳, شنبه

اين گونه بود كه شعار مرگ برخميني فراگير شد

Javdanehha      جاودانه ها

 خاطراتي از تظاهرات قهرمانانهٌ 5مهر

 آن فروريخته گلهاي پريشان در باد
كز مي جام شهادت همه مدهوشانند
 يادشان زمزمهٌ نيمه شب مستان باد
تا نگو يند كه از  ياد فراموشانند
م. پايدار
در گرماگرم نبرد انقلابي كه تابستان60 در كوه و جنگل و شهر و در هركو ي و برزن با رژ يم ضدبشري خميني جريان داشت هرروز عده  يي دستگير مي شدند  يا در درگيري با پاسداران شب به شهادت مي رسيدند. به علت هجومهاي وحشيانهٌ ارتجاع ارتباط خيلي از  نيروها و هواداران با سازمان مجاهدين قطع شده بود و همهٌ آنهايي كه درد مبارزه با رژ يم ضدبشري خميني را داشتند به مثابه رودي خروشان در پ ي وصل به دريا بودند. حوالي 25شهريور تعدادي از هواداران سازمان مجاهدين  كه ارتباطشان با سازمان قطع شده بود ازطريق من وصل شدند. از آن جايي كه سازمان در تدارك تظاهرات مسلحانهٌ مهرماه بود قرار شد اين نيروها تا بعد از تظاهرات موقتاً در همين رابطه باشند تا در مورد سازماندهي آنها تصميم گرفته شود. وقتي براي تماس با  يكي از آنها كه نامش شهلا بود سر قرار رفتم از خوشحالي وصل شدن به سازمان و  يافتن نقطهٌ اميدش در پوست خود نمي گنجيد. بعد از صحبت با او  متوجه شدم 6نفر ديگر هم در رابطه با او  هستند.  ساده بود و صميمي، بي پ يرايه و بي قرار به معناي واقعي كلمه. قبل از اين كه حرفي بزنم با اشتياق هرچه تمامتر پرسيد چكار بايستي بكنيم؟ از دست ما چكاري ساخته است؟ بعد شروع كرد از خودش گفتن؛ از فشارهايي كه طي آن ماهها از خبر اعدام و دستگيريهاي بچه ها شنيده بود؛ از اين كه در تظاهرات مسلحانهٌ آن روزها به و يژه 2تظاهرات خيابان گرگان كه خانهٌ شان در آن جا واقع بود شركت نداشته اظهار تأسف مي كرد. روح سركشي داشت كه در قالب تن نمي گنجيد. پرسيدم نمي ترسي از اين كه دستگير و شكنجه شو ي آن هم با اين ابعاد عظيم جناياتي كه از رژ يم سراغ داري؟ بي درنگ پاسخ داد مگر خون من رنگينتر از بقيه است؟ از اين گذشته من  چ يزي براي از دست دادن ندارم كه غصه اش را بخورم.  يك جان دارم كه آن هم در راه انقلاب چه ارزشي دارد؟
احساس مي كردم از صحبت كردن با او روحيه مي گيرم. سپس توصيه هايي در مورد عاديسازي وضعش و اين كه از چه شيوه هايي براي عاديسازي بايد استفاده كند كردم و تأكيد نمودم كه با ديگران نيز مطرح كند. اما روز بعد او را فقط با اندكي تغ يير ديدم كه به هيچ وجه با توصيه هاي امنيتي  نمي خواند. احساس كردم شايد مشكل مالي دارد. گفتم اگر مشكل مالي داري بگو  با بچه ها مطرح كنم،تا لباس مناسب تهيه كني.  ديدم پاسخي نمي دهد. بعد در حالي كه بغض گلو يش را فشرده بود و اشك در چشمانش حلقه زده بود بريده بريده گفت آخر ما كه تابه حال براي سازمان كاري انجام نداده ايم كه حالا توقع داشته باشيم از كيسهٌ مردم و انقلاب برايمان خرج كنند. سعي كردم به شكلي برايش توضيح دهم كه تاچه حد جان بچه ها براي سازمان ارزش دارد. گفته هايم را رد نمي كرد ولي  يك تفاوت اصلي ميان پايهٌ استدلال من و او بود كه آن موقع نمي فهميدم كه همان حل شدن در آرمانهاي والاي شهيدان و نداشتن هيچ گونه توقعي بود. همين نقطه بود كه او را  يك سر و گردن بالاتر از من مي ساخت. بالاخره راضي شد كه در اين مورد فكري بكند و از جايي تهيه كند ولي نه از امكانات سازمان.  يكي دو روز بعد براي ديدن  يكي ديگر از بچه ها و سازماندهي كساني كه او مي شناخت و نيز مطلع ساختن آنها از اين كه تاريخ انجام تظاهرات به 5مهر موكول شده است به خانهٌ ايشان رفتم ابتدا قرار بود تظاهرات روز اول مهر برگزار شود ولي به دليل راهپ يمايي دانش آموزاني كه رژ يم مي خواست آنها را به خيابانها بكشاند، براي اجتناب از هرگونه درگيري و به رغم همهٌ ريسكهاي امنيتي كه تأخير در اجراي طرح مي توانست داشته  باشد، ازجمله لورفتن آن براي رژ يم، تظاهرات به 5مهر موكول شد. عكسهاي دو تن از برادرانش كه توسط رژ يم دستگير شده بودند به نامهاي منصور و مسعود را نشانم داد بعدها هردو در سال 67، در قتل عام زندانيان سياسي به فرمان خميني در او ين به خيل جاودانه فروغها پ يوستند. هم چنين اصرار  يكي از خواهرانش به نام طيبه خسروآبادي براي شركت در تظاهرات مسلحانه را مطرح نمود كه به رغم ناراحتي مادرزادي  يك پايش قصد انجام اين كار را داشتطيبه را بعدها در سال 63 در شعبهٌ  يك در حالي كه توسط پ يشوا، سربازجو ي آن موقع و رئ يس كنوني زندان او ين، شكنجه مي شد ديدم. چهره اش را هيچ گاه نديده بودم و نمي شناختمش. فقط اسمش را شنيدم كه پ يشوا صدا مي كرد. از زير چشم بند ديدم كه به سختي راه مي رود. حالا ديگر شكنجه هم شده بود. فوري فهميدم كيست. از ناراحتي نزديك بود منفجر شوم. موقعيتي پ يش نيامد كه با او صحبت كنم و تاريخ دستگيريش را بپرسم. از طرفي هم نمي خواستم پ يشوا متوجه ارتباط بين من و او شود. نمي دانستم در پرونده اش چ يست. او نيز در سال 67 در جريان قتل عام زندانيان در او ين به شهادت رسيد. بعد از اين صحبت، شهلا  گفت كه چون برادرانش زنداني هستند در صورت دستگيري، و ي خودش را با نام مستعار معرفي خواهد كرد كه مبادا رژ يم به خاطر او برادرانش را زير شكنجه ببرد. من اين موضوع را با مسئولان در ميان گذاشتم، قرار شد كه هرطور كه خودش مي خواهد عمل كند. روز قبل از تظاهرات5مهر كه مجدداً او را ديدم به من گفت كه در صورت دستگيري نام شهلا رسولي را خواهد داد.
صبح پنج مهر او را همراه با ديگر نيروهاي در ارتباطش در خيابان و يلا ديدم. آنها مسئول تبليغات و شعارنو يسي بودند. از جمله نفرات همراه او  يكي مجاهد شهيد فريده علي خادمي بود كه همان جا با او آشنا شده بودم و ديگري خواهري به نام ثريا. هيچ كدام سراز پا نمي شناختند. صداي شليك گلوله از هرسو مي آمد. دود غليظي همه جارا فرا گرفته بود. در حالي كه مردم عكسهاي خميني و ديگر مقامات رژ يم را از رو ي ديوارها و شيشه هاي شركتهاي هواپ يمايي و فروشگاهها پايين مي كشيدند و پاره مي كردند، آنها هم چنان در حال شعار دادن و نوشتن شعار مرگ بر خميني رو ي ديوارها و كف خيابان بودند. هرلحظه شور و اشتياق مردم بيشتر مي شد و شعارهاي بچه ها كوبنده تر. »شاه سلطان خميني، مرگت فرا رسيده«، »خميني حياكن، سلطنت را رها كن، اعدامها را رها كن«، »مجاهدين زندانند،  يا كشته در ميدانند«، »اي جلاد مرگت باد«… خيابان به طور كامل دست ما بود. مادري حدوداً 37ـ 38ساله در حالي كه بچهٌ شيرخواري در دستش بود و به زحمت چادرش را نگهداشته بود،  يك زنبيل پر از كوكتل و سه راهي آورد و در حالي كه سرشار از عاطفهٌ مادري بود، گفت »قربان قد و بالايتان بروم«. آنها را با اشتياق به ما تحو يل داد.  شهلا از ديدن زنبيل خيلي خوشحال شد و آن را به بچه هاي آتش كه كمي جلوتر بودند رساند. هنوز چند لحظه  يي نگذشته بود كه  يك لندرور رژ يم و  يك پ يكان آبي رنگ دولتي در آتش قهر خلق سوختند. رژ يم منطقه را محاصره كرده بود و ما در حالي كه شعار »تنها ره رهايي جنگ مسلحانه« را مي داديم در حال پراكنده شدن بوديم. در آخرين لحظه ها او و مجاهد شهيد فريده علي خادمي در نزديكي من بودند و آنها را مي ديدم كه هنوز شعار مي نوشتند. قرار بود در حمايت سلاح من و  يكي ديگر از بچه هاي تيم ما از محل دور شود. در همان موقع  يكي از فالانژها كه در ميان مردم بود در نزديكي من فرياد مي زد و مرا به پاسداران كه دورتر ايستاده بودند نشان مي داد. من سلاحم را كشيدم و با بستن نواري دور سرم و بازو يم براي شناخته شدن توسط بچه هاي خودمان، او را دنبال كردم. اين مزدور در ميان مردمي كه به اين سو و آن سو مي دو يدند پناه گرفت و منهم از ترس اين كه مبادا مردم عادي زخمي شوند شليك نكردم. وقتي به عقب بازگشتم آنها را گم كردم. بالاخره پس از ساعتي از مهلكه گريختم. فردا صبح هنگامي كه از خانهٌ  يكي از بچه ها كه روز قبل در درگيري به شهادت رسيده بود برمي گشتم در ميدان هفت حوض نارمك توسط  يكي از آشنايان حزب اللهي لو رفته و دستگير شدم. ولي بعد از مدتي با استفاده از محملي كه داشتم از زندان آزاد شدم. صبح اولين روز آزادي در حال خوردن صبحانه روزنامه هاي روزهاي قبل را ورق مي زدم. رسيدم به ليست اعداميهاي روزهاي 7مهر.  يك لحظه خشكم زد. دو نام را پشت سرهم ديدم. شهلا رسولي و فريده علي خادمي. احساس كردم اتاق دور سرم مي چرخد. دژخيمان بدون كسب هو يت واقعي او را با همان نام مستعار اعدام كرده بودند. بعدها در سال 65 برادرش مسعود را كه به حبس ابد محكوم شده بود در گوهردشت ديدم. از صداقت و مهرباني و  يكرنگي خواهرش مي گفت و از اين كه شهلا از ايدئولوژ ي مجاهدين دو چ يز را خوب گرفته بود،  يكي رهايي و ديگري فداي حداكثر . مسعود برايم تعريف كرد كه در سال56 ساواك به خاطر برادرش به خانهٌ آنها ريخته بود و آنها با عجله مقداري كتاب را كه در  يك ساك بود به خانهٌ مخروبه  يي كه در مجاورت منزل ايشان بود پرتاب كرده بودند. ساواك بعد از جستجو آن را  يافته بود و دنبال صاحب كتابها بودند. شهلا جلو رفته بود و براي اين كه مبادا برادرش را ببرند مسئوليت كتابها را قبول كرده بود. آن شب و ي را بازداشت كرده بودند كه بعداً با ضمانت آزاد شده بود. موقعي كه از زندان آزاد شدم در ليست شهداي منتشر شده از سو ي سازمان مجاهدين 2نام را كه در اصل مربوط به  يك نفر بودند  يافتم »شهلا رسولي« كه منبع آن اطلاعيهٌ دادستاني رژ يم بود و ديگري »شهلا خسرو آبادي« به نقل از منابع مقاومت. اين گونه بود كه شعار مرگ برخميني فراگير شد و عموميت  يافت و با نثار خون شريفترين و پاكترين فرزندان ميهن تثبيت گرديدo
 از نشريه ايران زمين شماره 110